برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۴۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بر آن مرغزار اندرون بنگرید زههر سو همی بارگی را ندید  ۴۵
  غمی گشت چون بارگی را نیافت سراسیمه سوی سمنگان شتافت  
  همی گفت که اکنون پیاده نوان کجا پریم از ننگ تیره روان  
  ابا ترکش وگرز بسته میان چننن ترگ وشمشیر وببر بیان  
  بیابان چگونه گذاره کنم ابا جنگ جویتن چه چاره کنم  
  گه گویند ترکان کاسپش که بود تهمتن چنین خفته گشت وبمرد  ۵۰
  کنون رفت باید ببیچارگی بغم دل نهادن بیکبارگی  
  کنون بست باید سلچ وکمر بجائی نشانش ببایم مگر  
  برفت اینچنین دل پر از درد ورنج تن اندر بلا ودل اندر شکنج  

آمدن رستم بشهر سمنگان

  چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو بشاه وبزرگان رسید  
  که آمد پیاده گو تاج بخش بنخچیرگه زو رمیدست رخش  ۵۵
  پذیره شدندش بزرگان وشاه کسی کو بسر بر نهادی کلاه  
  همی گفت هرکس که او رستمست وبا آفتاب سپیده دمست  
  پیاده یشد پیش او زود شاه برو انجمن شد فراوان سپاه  
  بدو گفت شاه سمنگان چه بود که یارست با تو نبرد آزمود  
  برین شهر ما نیکخواه تو ایم ستاده بفرمان وراه تو ایم  ۶۰
  تن وخواسته زیر فرمان تست دل ارجمندان وجان تست  
  چو رستم بگفتار او بنگرید زبدها گمانیش کوتاه دید  
  بدو گفت رخشم درین مرغزار زمن دور شد بی لگام وفسار  
  کنون تا سمنگان نشان پی است از آن سو کجا جویبار ونی است  
  ترا باشد از باز جوئی سپاس بیابی تو پاداش نیکی شناس  ۶۵
  ورایدون که رخشم نیآبد پدید سرانرا بسی سر بخواهم برید  
  بدو گفت شاه ای سرافراز مرد نیارد کسی با تو این کار کرد  
۳۹