برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

آمدن رستم به نخچیرگاه

  زگفتار دهقان یکی داستان بپیوندم از گفتهٔ باستان  
  زموبد بدین گونه برداشت یاد که رستم برآراست از بامداد  
  عمی بد دلش ساز نخچیر کرد کمر بست وترکش پر از تیر کرد  
  برفت وبرخش اندر آورد پای برانگیخت آن پیل پیکر زجای  ۲۵
  سوی مرز توران بنهاد روی چوشیری که باشد دژم جنگجوی  
  چو نزدیک شهر سمنگان رسید بیابان سراسر پر از گور دید  
  بر افروخت چون گل رخ تاج بخش بخندید واز جای برخاست رخش  
  بتیر وکمان وبگرز وکمند بیفگند بر دشت نخچیر چند  
  زخاشاک واز خار وشاخ درخت یکی آتشی برفروزید سخت  ۳۰
  چو آتش پراگنده شدی پیلتن درختی بجست از در باب زن  
  یکی نرّه گوری بزد بر درخت که در چنگ او پرّ مرغی نسخت  
  چو بریان شد از هم بکند وبخورد زمغز استخوانش برآورد گرد  
  بخفت وبر آسود از روزگار چمان وچران رخش در مرغزار  
  سواران ترکان تنی هفت هشت در آن دشت نخچیرگه بر گذشت  ۳۵
  پی رخش دیدند بر مرغزار که میگشت گرد لب جویبار  
  چو بر دشت مر اسپ را یافتند سوی بند کردنش بشتافتند  
  سواران زهر سو برو تاختند کمندی کمانی بر انداختند  
  چو رخش آن کمند سواران بدید بکردار شیر ژیان بر دمید  
  دو تنرا بزخم لکد کرد پست یکیرا سر از تن بدندان گسست  ۴۰
  سه تن کشته شد زآن سواران چند نیآمد سر رخشی جنگی ببند  
  پس آنگه فگندند هر سو کمند که تا کردن رخش جنگی ببند  
  گرفتند و بردند پویان بشهر همی هر کس از رخش جستند بهر  
  چو بیدار شد رستم از خواب خوش بکار آمدش بارهٔ دست کش  
۳۸