این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
ورا گفت کین کاویانی درفش | همین پهلوانی و زرّینه کفش | |||||
نبینم سزای کسی در سپاه | ترا زیبد این فرّ و این دستگاه | |||||
جز از تو کسیرا سزاوار نیست | بدل در مرا از تو آزار نیست | |||||
ترا پوزش اکنون نیاید بکار | نه بیگانه را خواستی شهریار | |||||
وز آنجا سوی پارس بنهاد روی | بنزدیک کاوُس فرخنده خوی | ۱۴۲۰ | ||||
چو زو آگهی یافت کاوُس کی | که آمد ز ره پور فرخنده پی | |||||
پذیره شدش با رخ ارغوان | ز شادی دل پیر گشته جوان | |||||
دلی شاد از اسپان فرود آمدند | همه با نثار و درود آمدند | |||||
چو از دور خسرو نیا را بدید | بخندید و شادان دلش بردمید | |||||
پیاده شد و برد پیشش نماز | بدیدار او بد نیا را نیاز | ۱۴۲۵ | ||||
بخندید و او را ببر برگرفت | ستایش سزاوارش اندر گرفت | |||||
که پیروز برگشت شیر از نبرد | دل و دیدهٔ دشمنان خیره کرد | |||||
وزآنجا سوی کاخ رفتند باز | بتخت جهاندار دیهیم ساز |
بر تخت شاهی نشانیدن کاوُس خسرو را
چو شاهان از اسپان فرود آمدند | زبان و روان پر درود آمدند | |||||
بشد خسرو و دست کاوُس شاه | ببوسید و مالید رخرا بگاه | ۱۴۳۰ | ||||
وز آنپس نیا دست او را بدست | گرفت و ببردش بجای نشست | |||||
نشاندش دلافروز بر جای خویش | ز گنجور تاج کیان خواست پیش | |||||
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج | بکرسی شد از نامور تخت عاج | |||||
ز گنجش زبرجد نثار آورید | بسی گوهر شاهوار آورید | |||||
بسی آفرین بر سیاوش بخواند | که خسرو بچهره جز او را نماند | ۱۴۳۵ | ||||
ز پهلو برفتند پرمایگان | سپهبد سران و گران سایگان | |||||
بشاهی برو آفرین خواندند | بسی درّ و گوهر برافشاندند |
۲۷۸