این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
گمراه کردن ابلیس کاؤسرا وبآسمان رفتن کاؤس
چنان بد که ابلیس روزی پگاه | یکی انجمن کرد پنهان زشاه | |||||
بدیوان چنین گفت کامروز کار | برنج وبسختیست با شهریار | ۴۴۰ | ||||
یکی دیو باید کنون نغز دست | که داند همه رسم وراه نشست | |||||
شود جان کاؤس بیره کند | بدیوان بر این رنج کوته کند | |||||
بگردانش سر زیزدان پاک | فشاند بر آن فرّ زیباش خاک | |||||
شنیدند وبر دل گرفتند یاد | کس از بیم کاؤس پاسخ نداد | |||||
یکی دیو دژخیم بر پای خاست | چنین گفت کین نغز کاری مراست | ۴۴۵ | ||||
بگردانیمش سر زدین خدای | کس این راز جز من نیآرد بجای | |||||
غلامی بیآراست از خویشتن | سخن گوی وشایستهٔ انجمن | |||||
همی بود تا نامور شهریار | که روزی برون شد زبهر شکار | |||||
بیآمد به پیشش زمین بوسه داد | یکی دستهٔ گل بکاؤس داد | |||||
چنین گفت کین فرّ وزیبای تو | همی چرخ گردان سزد جای تو | ۴۵۰ | ||||
بکام تو شد روی گیتی همه | شبانی وگردن فرازان رمه | |||||
یکی کار ماندست تا در جهان | نشن تو هرگز نگردد نهان | |||||
چه دارد همی آفتاب از تو راز | که چون گردد اندر نشیب وفراز | |||||
چگونهست ماه وشب وروز چیست | برین گردش چرخ سالار کیست | |||||
گرفتی زمین وآنچه بد کام تو | شود آسمان نیز در دام تو | ۴۵۵ | ||||
دل شاه از آن دیو بی راه شد | روانش از اندیشه کوتاه شد | |||||
گمانش چنان بد که گردان سپهر | بگیتی مرا در نمودست چهر | |||||
ندانست کین چرخرا پاید نیست | ستاره فراوان وایزد یکیست | |||||
همه پیش فرمانش بیچاره اند | که با شورش وجنگ وپتیماره اند | |||||
جهان آفرین بی نیازست ازین | زبهر تو باید سپهر وزمین | ۴۶۰ | ||||
پر اندیشه شد جان آن پادشا | که تا چون شود بی پرّ اندر هوا |
۲۲