برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۶۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  مرا نیز مادر ز بهر تو زاد ازین کار بر دل مکن هیچ یاد  
  که من بیگمانم که افراسیاب بیاید دمان تا لب رود آب  
  مرا برکشد زنده بر دار خوار فرنگیس را با تو ای شهریار  ۱۰۷۰
  بآب افگندتان و ماهی خورد و یا زیر نعل اندرون بسپرد  
  بدو گفت کیخسرو اینست و بس پناهم بیزدان فریادرس  
  فرود آمد از بارهٔ راه جوی بنالید و بر خاک بنهاد روی  
  همی گفت پشت و پناهم توئی نماینده بر داد راهم توئی  
  درشتی و نرمی مرا فرّ تست روان و خرد سایهٔ پرّ تست  ۱۰۷۵
  بگفت این و بر پشت شبرنگ شد بچهره بسان شباهنگ شد  
  بآب اندر افگند خسرو سیاه چو کشتی همی راند تا باژگاه  
  پس او فرنگیس و گیو دلیر نترسد ز جیحون و از آب شیر  
  بر نیستان بر نیایش گرفت جهان آفرینرا ستایش گرفت  ۱۰۸۰
  چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر  
  بیاران چنین گفت کاینست شگفت کزین برتر اندازه نتوان گرفت  
  بهاران جیحون و آب روان سه اس‍ و سه جوشن سه برگستوان  
  بدین ژرف دریا چنین بگذرد خردمندش از مردمان نشمرد  
  پشیمان شد از خام گفتار خویش تبه دید از آن کار بازار خویش  ۱۰۸۵
  بیارآست کشتی بچیزی که داشت ز باد هوا بادبان بر فراشت  
  بپوزش بیآمد بر شهریار چو آمد بنزدیکیٔ رودبار  
  همه هدیها پیش شاه آورید کمان و کمند و کلاه آورید  
  بدو گفت گیو ای سگ کمخرد چه گفتی که این آب مردم برد  
  چنین مایه ور با گهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار  ۱۰۹۰
  ندادی کنون هدیهٔ تو مباد رسد روز کین روزت آید بیاد  
  چنان خوار برگشت ازو رودبان که جانرا همی گفت پدرودمان  

۲۶۳