برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۶۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  چو یزدان کسیرا کند نیک بخت ابی کوشش او را رساند بتخت  
  سپهرم چو گفت سپهبد شنید سپاهی بپیش اندر آمد پدید  ۱۰۰۰
  سپهدار پیران بپیش اندرون سر و روی و یالش همه پر ز خون  
  گمان کرد کو گیو را یافتست بپیروزی از پیش بشتافتست  
  چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه خود آن خسته بد پهلوان سپاه  
  ورا دید بسته بزین بر چو سنگ دو دست از پس پشت با پالهنگ  
  بپرسید و زو ماند اندر شگفت غمی گشت و اندیشه اندر گرفت  ۱۰۰۵
  بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درّنده گرگ و نه ببر بیان  
  نباشد چنان در صف کارزار کجا گیو تنها بد ای شهریار  
  بدانسان کجا بردمد روز جنگ ز بیمش بدریا بسوزد نهنگ  
  نخست اندر آمد بگرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران  
  باسپ و بپای و بیال و رکیب سوار از فراز اندر آمد بشیب  ۱۰۱۰
  همی زد همی کشت گردان ما نه اندیشه بودش ز مردان ما  
  همانا که باران نبارد ز میغ فزون زآن که بارید بر سرش تیغ  
  چو اندر گلستان بزین بر بخفت تو گفتی که گشتست با گرز جفت  
  سرانجام برگشت یکسر سپاه جز از من نبد پیش او کینه خواه  
  گریزان ز من تاب داده کمند بیفگند و آمد سر من ببند  ۱۰۱۵
  پراگنده شد دانش و هوش من بخاک اندر آمد تن و توش من  
  از اسپ اندر آمد دو دستم ببست بپیش اند افگند و خود بر نشست  
  بدآن خواریم نزد خسرو کشید یکی داغ بر جانم از نو کشید  
  همیخواست تا برّد از من سرم فرنگیس گشت آنگهی یاورم  
  نبرّید سر لیک بدرید گوش دو دستم ببست و بر آورد جوش  ۱۰۲۰
  بجان و سر شاه و خورشید و ماه بدادار خودکام و تخت و کلاه  
  مرا داد ازین‌ گونه سوگند سخت بخوردم چو دیدم که برگشت بخت  
  که کس را نگوئی که بگشای دست همیدون برو تا بجای نشست  

۲۶۰