برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۶۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بدو گفت گیو ای سر بانوان چرا تیره کردی بدینسان روان  
  تو با شاه بر شو بالای تند ز پیران و لشکر مشو هیچ کند  
  جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست  
  بنیروی یزدان جهان آفرین سواری نمایم بر افراز زین  
  بدو گفت کیخسرو ای رزم ساز کنون کار من بر تو بر شد دراز  ۸۶۵
  ز دام بلا یافتم من رها تو چندین مشو در دم اژدها  
  بهامون مرا رفت باید کنون فشاندن ز شمشیر بر چرخ خون  
  بدو گفت گیو ای شه سرفراز جهانرا بتاج تو آمد نیاز  
  پدر پهلوانست و من پهلوان بشاهی که بندد از آنپس میان  
  برادر مرا هست هفتاد و هشت جهان شد چو نام تو اندر گذشت  ۸۷۰
  بسی پهلوانست و شاه اندکی چه اندک که بیدانه بینم یکی  
  اگر من شوم کشته دیگر بود سر تاجور باشد افسر بود  
  اگر تو شوی دور از ایدر تباه نبینم کسی از در تاج و گاه  
  شود رنج من هفت ساله بباد و دیگر شکست آورد بد نژاد  
  تو بالا گزین و سپه را ببین مرا یار باشد جهان آفرین  ۸۷۵
  چو پیروز باشم هم از فرّ تست جهان زنده در سایهٔ پرّ تست  

جنگ پیران با گیو

  بپوشید درع و بیآمد چو شیر همان بارهٔ دستکش را بزیر  
  از آن سو سپهدار ازین سو سپاه میانجی شده رود و بر بسته راه  
  چو رعد بهاران بغرّید گیو ز سالار لشکر همی جست نیو  
  بر آشفت پیران و دشنام داد بدو گفت کای بد تن بد نژاد  ۸۸۰
  تو تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور بپیش سپاه آمدی  
  کنون خوردنت نوگ ژوپین بود برت را کفن چنگ شاهین بود  

۲۵۴