برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  که دو پهلوان دلیر و سوار چنین لشکری از در کارزار  
  ز پیش سواری نمودند پشت بسی از دلیران ایشان بکشت  ۸۴۰
  گواژه بسی باشدت با فسوس نه مرد نبردی و گوپال و کوس  

آمدن پیران از پی کیخسرو

  سواران گزین کرد پیران هزار همه گرد و شایستهٔ کارزار  
  بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود  
  بباید شدن بر پی بدگمان ز رفتن نباید کشادن میان  
  که گر گیو و خسرو بایران شوند زنان اندر ایران چه شیران شوند  ۸۴۵
  نماند برین بوم و بر خاک و آب وزین داغ دل گردد افراسیاب  
  بدین رفتن از من شناسد گناه نه از گردش اختر و هور و ماه  
  برفتند ترکان چو باد دمان بفرمان آن نامور پهلوان  
  بگفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند  
  چنین تا بیآمد یکی ژرف رود سپه شد پراگنده چون تار و پود  ۸۵۰
  بنش ژرف و پهناش کوتاه بود بدآن رفتن مرد کراه بود  
  بدآن آبرا نام گلزرّیون بدی در بهاران چو دریای خون  
  بدیگر کران خفته بد گیو و شاه نشسته فرنگیس بر پاسگاه  
  فرنگیس از آن جایگه بنگرید درفش سپهدار توران بدید  
  روان شد بر گیو و آگاه کرد بر آن خفتگان خواب کوتاه کرد  ۸۵۵
  بدو گفت کای مرد با رنج خیز که آمد ترا روزگار ستیز  
  یکی لشکر آمد پس ما دمان بترسم که تنگ اندر آید زمان  
  ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند  
  مرا با پسر دیده گردد پرآب برد بسته نزدیک افراسیاب  
  ندانم چه آید بما بر گزند چه داند کسی راز چرخ بلند  ۸۶۰

۲۵۳