این برگ همسنجی شدهاست.
ترا شهر توران پسندست خود | چه خیره همی دست بازی ببد | |||||
فزونی مجوی ار شدی بی نیاز | که زود آردت پیش رنج دراز | ۳۸۰ | ||||
ترا کهتری کار کردن نکوست | نگه داشتن بر تن خویش پوست | |||||
ندانی که ایران نشست منست | جهان سر بسر زیر دست منست | |||||
پلنگ ژیان گر چه باشد دلیر | نیارد شدن پیش چنگال شیر | |||||
چو نامه بمهر اندر آمد بداد | بدست یکی گرد پهلو نژاد | |||||
ستد نامه از شاه و ره بر گرفت | همی رفت پویان براه ای شکفت | ۳۷۵ | ||||
چو آمد بر شاه ترکان و چین | زمینرا ببوسید و کرد آفرین | |||||
بدو داد پیغامها بی شمار | همان نامهٔ نامور شهریار | |||||
چو این نامه بر خواند افراسیاب | سرش گشت پر کین و دل پر شتاب | |||||
فرستاد پاسخ که این گفتگوی | نزیبد جز از مردم زشت خوی | |||||
ترا گر سزا بودی ایران همان | نیازت نبودی بهاماوران | ۳۸۰ | ||||
کنون آمدم جنگرا ساخته | درفش درفشان در افراخته | |||||
بر و بوم ایران دو رویه مراست | بباید شنیدن سخنهای راست | |||||
همه شهر ایران سرای منست | که تور فریدون نیای منست | |||||
و دیگر ببازوی شمشیرزن | تهی کردم از تازیان انجمن | |||||
بشمشیر بستانم از کوه تیغ | عقاب اندر آرم ز تاریک میغ | ۳۸۵ | ||||
بیآراست لشکر کران تا کران | بگرز و بتیغ و به برگستوان | |||||
پس آنگه سوی نامور با شتاب | بیآمد همان نیز افراسیاب | |||||
چو بشنید کاؤس گفتار اوی | بیآراست لشکر بپیکار اوی | |||||
ز بربر بیآمد سوی تازیان | یکی لشکری بیکران و میان | |||||
بجنگش بیآراست افراسیاب | بگردون همی خاک بر زد از آب | ۳۹۰ | ||||
جهان پر شد از نالهٔ بوق و کوس | زمین آهنین شد سپهر آبنوس | |||||
ز زخم تبرزین و از بس ترنگ | همی موج خون خاست از دشت جنگ | |||||
تهمتن بغرّید در قلب گاه | یکی حمله بدرید قلب سپاه |
۱۹