این برگ همسنجی شدهاست.
بسا رنجها کز جهان دیدهاند | ز بهر بزرگی پسندیدهاند | |||||
سرنجام بستر جز از خاک نیست | ازو بهره زهرست و تریاک نیست | ۵۸۰ | ||||
چو دانی که ایدر نمانی دراز | بتارک چرا بر نهی تاج آر | |||||
همان آز را زیر خاک آوری | سرش با سر اندر مغاک آوری | |||||
ترا زین جهان شادمانی بسست | کجا رنج تو بهر دیگر کسست | |||||
تو رنجی و دیگر کس آسان خورد | سوی خاک و تابوت تو ننگرد | |||||
برو نیز شادی سر آید همی | سرش زیر گرد اند آید همی | ۵۸۵ | ||||
ز روز گذر کردن اندیشه کن | پرستیدن دادگر پیشه کن | |||||
اگر چند مانی بباید شدن | پس از این شدن نیست باز آمدن | |||||
بنیکی گرای و میآزار کس | ره رستگاری همین است و بس | |||||
منه هیچ دل بر جهنده جهان | که با تو نماند همی جاودان | |||||
کنون ای خردمند پاکیزه دل | مشو در گمان پای برکش ز گل | ۵۹۰ | ||||
ترا کردگارست پروردگار | توئی بنده و کردهٔ کردگار | |||||
چو گردن باندیشه زیر آوری | ز هستی مکن اندش و داوری | |||||
نشاید خور و خواب و با او نشست | که خستو نباشد بیزدان که هست | |||||
دلش کور باشد سرش بیخرد | خردمندش از مردمان نشمرد | |||||
ز هستی نشانست در آب و خاک | ز دانش کنش را مکن در مغاک | ۵۹۵ | ||||
توانا و دانا و دارنده اوست | خرد را و جانرا نگارنده اوست | |||||
چو سالار توران بدل گفت من | ببیشی بر آرم سر از انجمن | |||||
چنان شاهزاده جوانرا بکشت | بپیش آمدش روزگار درشت | |||||
هم از پشت او داور کردگار | درختی بر آورد یازان ببار | |||||
که با او بکرد آنچه بایست کرد | برآورد از مغز و ایوانش گرد | ۶۰۰ | ||||
خداوند کیوان و خورشید و ماه | کزویست پیروزی و دستگاه | |||||
خداوند هستی و هم راستی | ازویست بیشی و هم کاستی | |||||
جز از رای و فرمان او راه نیست | خور و ماه ازین دانش آگاه نیست |
۲۴۲