این برگ همسنجی شدهاست.
بگودرز گفت ای جهان پهلوان | دلیر و سرافراز و روشن روان | |||||
کمندی و اسپی مرا یار بس | نشاید کشیدن بدآن مرز کس | ۵۵۵ | ||||
چو مردم برم خواستار آیدم | و از آنپس مگر کارزار آیدم | |||||
کمندی بفتراک و اسپی روان | پرند آوری جامهٔ هندوان | |||||
مرا دشت و کوهست یکچند جای | مگر پیشم آید یکی رهنمای | |||||
نشاید که در شهرها بگذرم | مرا باز دانند کیفر خورم | |||||
بپیروز بخت جهان پهلوان | نیآیم بجز شاد و روشن روان | ۵۶۰ | ||||
تو مر بیژن خورد را در کنار | بپرور نگهدارش از روزگار | |||||
بیآموزش آرایش رزم را | نشاید مگر رزم یا بزم را | |||||
بدین کودکی آن ازو دیدهام | ز مردی که او را پسندیدهام | |||||
تو بدرود باش و مرا یاد دار | و آنرا ز درد من آزاد دار | |||||
ندانم که دیدار باشد جزین | که داند چنین جز جهان آفرین | ۵۶۵ | ||||
چو شوئی ز بهر پرستش رخان | بمن بر جهان آفرین را بخوان | |||||
که اویست برتر ز هر برتری | همان بندهٔ اوست هر مهتری | |||||
نه بی رای او گردد این روز گرد | نه بی امر او باشد این خواب و خورد | |||||
زمین و زمان وآسمان آفرید | توانائی و ناتوان آفرید | |||||
بدویست امّید بدویست باک | خداوند آب آتش و باد و خاک | ۵۷۰ | ||||
مگر باشدم یاور و رهنمای | بنزدیک آن نامور کدخدای | |||||
پدر پیر سر بود و برنا دلیر | دهن جنگ را باز کرده چو شیر | |||||
ندانست کش باز بیند دگر | ز رفتن دلش گشت زیر و زبر | |||||
فرود آمد از باره گیو دلیر | ببوسید دست سرافراز شیر | |||||
پدر تنگ بگرفت اندر برش | فراوان ببوسید روی و سرش | ۵۷۵ | ||||
بیزدان بنالید گودرز پیر | که یا دادگر مرمرا دست گیر | |||||
سپردم ترا هوش و جان و روان | چنین نامبردار پور جوان | |||||
مگر کشور آید ز تنگی رها | بمن باز بخشش تو ای پادشا |
۲۴۱