برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۲۴۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  یکی باز بودش بدست اندرون رها کرد و مژگان شدش پر زخون  ۴۴۰
  رسیدند یاران لشکر بدوی غمی یافتندش پر از آب روی  
  گرفتند نفرین بر آن رهنمای ز زخمش فگندند هریک بپای  
  زواره یکی سخت سوگند خورد فرو ریخت آب از دو دیده ز درد  
  کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب نه پردازم از کین افراسیاب  
  نمانم که رستم برآساید ایچ همی جنگ را کرد باید بسیج  ۴۴۵
  همانگه بنزد تهمتن رسید خروشید چون روی او را بدید  
  بدو گفت ایدر بکین آمدیم و یا لب پر از آفرین آمدیم  
  چو یزدان نیکی دهش زور داد از اختر ترا گردش هور داد  
  چرا باید این کشور آباد ماند یکی را برین بوم و بر شاد ماند  
  فرامش مکن کین آن شهریار که چون او نبینی بصد روزگار  ۴۵۰

ویران کردن رستم توران زمینرا

  برانگیخت آن شیردل را ز جای تهمتن همان کرد کو دید رای  
  همان کشتن و غارت اندر گرفت ازو بوم و بر دست بر سر گرفت  
  ز توران زمین تا بسقلات و روم ندیدند یک مرز آباد بوم  
  همه سر بریدند برنا و پیر زن و کودک خرد کرده اسیر  
  برآمد ز کشور سراسر دمار برین گونه فرسنگ بیش از هزار  ۴۵۵
  هر آنکس که بد مهتری باگهر همه پیش رفتند پر خاک سر  
  که بیزار گشتیم از افراسیاب نخواهیم دیدار او را بخواب  
  از آن خون کو ریخت بر بی گناه کسی را نبد اندر آن رای و راه  
  کنون انجمن گر پراگنده‌ایم همه یک بیک پیش تو بنده‌ایم  
  چو چیره شدی بی‌گنه خون مریز مکن جنگ گردون گردنده تیز  ۴۶۰
  نداند کسی کآن سپهبد کجاست درستست یا در دم اژدهاست  
۲۳۶