این برگ همسنجی شدهاست.
ترا با هنر گوهرست و خرد | روانم همی از تو رامش برد | |||||
روا باشد ار پند من بشنوی | که خود یادگار بزرگان توئی | |||||
سپنجاب تا مرز گلزرّیون | ز فرمان تو کس نیآید برون | ۴۲۰ | ||||
فریبرز کاوُس را تاج زر | فرستاد دینار و چندی گهر | |||||
بدو گفت سالار و مهتر توئی | سیاوخش را خود برادر توئی | |||||
میانرا بکین برادر ببند | ز فتراک مکشای هرگز کمند | |||||
میآسای از کین افراسیاب | ز دل دور کن خورد و آرام و خواب | |||||
همه داد کن تو بگیتی درون | که از داد هرگز نشد کس نگون | ۴۲۵ | ||||
بماچین و چین آمد این آگهی | که بنشست رستم بشاهنشهی | |||||
همه هدیها ساختند و نثار | ز دینار و از گوهر شاهوار | |||||
بگفتند ما بنده و چاکریم | زمین جز بفرمان تو نسپریم | |||||
سپهبد بجان داد زنهارشان | چو دید آن روانهای بیدارشان | |||||
همی کرد نخچیر با یوز و باز | برآمد برین روزگاری دراز | ۴۳۰ |
رفتن زواره بلشکرگاه سیاوش
چنان بد که روزی زواره برفت | بنخچیر گوران خرامید تفت | |||||
یکی ترک تا باشدش رهنمای | بپیش اندر افگند و آمد بجای | |||||
یکی بیشه دید اندر آن پهن دشت | که گفتی برو بر نشاید گذشت | |||||
ز بس رنگ و بوی وزآب روان | کزو توشه آورد گوئی روان | |||||
پس آن ترک خیره زبان بر کشاد | بپیش زواره سخن کرد یاد | ۴۳۵ | ||||
که نخچیرگاه سیاوش بد این | بدین بود مهرش ز توران زمین | |||||
بدآنجایگه شاد و خرّم بدی | جز ایدر همه جای با غم بدی | |||||
زواره چو بشنید ازو این سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |||||
چو گفتار آن ترکش آمد بگوش | فرود آمد از اسپ و زو رفت هوش |
۲۳۵