این برگ همسنجی شدهاست.
ز کشته فکنده بهر سو سران | زمین کوه گشت از کران تا کران | |||||
چو سرخه بر آن گونه پیگار دید | سنان فرامرز سالار دید | |||||
عنانرا بپور سرافراز داد | بنیزه درآمد بکردار باد | |||||
فرامرز بگذاشت قلب سپاه | سوی سرخه با نیزه شد کینه خواه | ۱۶۰ | ||||
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ | ز کوهه ببردش سوی یال اسپ | |||||
ز توران سران سوی او آمدند | پر از کین و پرخاشجو آمدند | |||||
ز نیروی ایشان و از زخم سخت | فرامرز را نیزه شد لخت لخت | |||||
بدانست سرخه که پایاب اوی | ندارد غمی شد بپیچید روی | |||||
پس اندر فرامرز چون پیل مست | همی تاخت با تیغ هندی بدست | ۱۶۵ | ||||
سواران توران بکردار دیو | دمان از پس و بر کشیده غریو | |||||
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ | ببازید برسان تازان پلنگ | |||||
کمربند بگرفت و از پشت زین | برآورد و ناگه بزد بر زمین | |||||
پیاده به پیش اندر افگند خوار | بلشکرگه آوردش از کارزار | |||||
درفش تهمتن هم آنگه ز راه | پدید آمد و بانگ پیل و سپاه | ۱۷۰ | ||||
فرامرز پیش پدر شد چو گرد | بپیروزی از روزگار نبرد | |||||
بپیش اندرون سرخه را بسته دست | بریده ورازاد را یال پست | |||||
همه غار و هامون پر از کشته دید | سر دشمن از جنگ برگشته دید | |||||
سپاه آفرین خواند بر پهلوان | بر آن نام بردار گرد جوان | |||||
تهمتن بر او آفرین کرد نیز | بدرویش بخشید بسیار چیز | ۱۷۵ | ||||
یکی داستان زد برو پیلتن | که هر کس که سر بر کشد زانجمن | |||||
هنر باید و گوهر نامدار | خرد یار و فرهنگ آموزگار | |||||
چو این چار گوهر بجای آورد | دلاور شود پرّ وپای آورد | |||||
از آتش نبینی جز افروختن | جهانی چو پیش آیدش سوختن | |||||
فرامرز نشگفت اگر سرکشست | که پولاد را دل پر از آتشست | ۱۸۰ | ||||
چو آورد با سنگ خارا کنند | ز دل راز خویش آشکارا کنند |
۲۲۴