این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
بدر بر یکی بنده بفروزد دوش | تو گوئی ورا مایه دادست نوش | |||||
نماند بخوبی زگیتی بکس | تو گوئی بگهواره ماهست وبس | ۲۶۲۵ | ||||
اگر تور را روز باز آمدی | بدیدار وچهرش نیاز آمدی | |||||
به ایوان چنو کس نبیند نگار | بدو تازه شد فرّهٔ شهریار | |||||
فریدون گردست گوئی بجای | بفرّ وبچر وبدست وبپای | |||||
از اندیشهٔ بد بپرداز دل | برافروز تاج وبرافراز دل | |||||
چنان کرد روشن جهان آفرین | کزو دور شد جنگ وبیداد وکین | ۲۶۳۰ | ||||
روانش زخون سیاوش بدرد | برآورد بر لب یکی باد سرد | |||||
پشیمان شد از بد که خود کرده بود | دم از شهر توران برآورده بود | |||||
بدو گفت بر من بد آید بسی | سخنها شنیدستم از هر کسی | |||||
پر آشوب گردد ازو روزگار | همی یاد دارم از آموزگار | |||||
که از تخمهٔ تور واز کیقباد | یکی شاه خیزد زهر دو نژاد | ۲۶۳۵ | ||||
جهانرا بمهر وی آید نیاز | همه شهر ایران برندش نماز | |||||
کنون بودنی هرچه بایست بوم | ندارد غم ورنج واندیشه سود | |||||
مداریش اندر میان گروه | بنزد شبانان فرستش بکوه | |||||
بدآن تا نداند که من خود کیم | بدیشان سپرده زبهر چیم | |||||
نیآموزدش کس خرد با نژاد | نیآیدش از آن کار وکردار یاد | ۲۶۴۰ | ||||
بگفت آنچه یاد آمدش زاین سخن | همین نو شمرد این سرای کهن | |||||
چه سازی چو چاره بدست تو نیست | درازست ودر دام وشست تو نیست | |||||
گرایدون که بد بینی از روزگار | بنیکی هم او باشد آموزگار | |||||
بیآمد بدر پهلوان شادمان | همه نیک بودش بدل در گمان | |||||
جهان آفرین را نیایش گرفت | بشاه جهان بر ستایش گرفت | ۲۶۴۵ | ||||
پر اندیشه شد تا بدرگه رسید | که تا برگ وبیخش چو آرد پدید |
۲۱۰