این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
از آخر ببر دل بیکبارگی | که اورا تو باشی بکین بارگی | |||||
ورا بارگی باش وگیتی بکوب | زدشمن بنعلت را بروب | ۲۳۴۰ | ||||
دگر مرگرا همی کرد پی | برافروخت برسان آتش زنی | |||||
زدیبا ودینار ودرّ وگهر | زتاج وزتیغ وکلاه وکمر | |||||
بگنج اندر آگنده چیزی که بود | وز ایوان وگلشن برآورد دود |
گرفتار شدن سیاوش بدست افراسیاب
چو این کرده شد ساز ورفتن گرفت | زبخت بد خویش مانده شگفت | |||||
یکی اسپ آسوده را بر نشست | رخ از خون دیده شده چون کبست | ۲۳۴۵ | ||||
بفرمود آنگه بایرانیان | که بر راه ایران ببندند میان | |||||
یک ونیم فرسنگ ببرید راه | رسید اندرو شاه توران سپاه | |||||
سپه دید با تیغ وگرز وزره | سیاوش زده بر زره بر گره | |||||
بدل گفت گرسیوز این راست گفت | چنین راستی را نباید نهفت | |||||
سیاوش بترسید از بیم جان | ولیکن نمی خواست گشتن نهان | ۲۳۵۰ | ||||
باستاد تا نزدش آمد سپاه | ستادند پیش سیاوخش شاه | |||||
سیاوش بد ایستاده بر جایگاه | مگر گفت بدخواه گردد تباه | |||||
همی بنگرید این بدآن آن بدین | که کینه نبدشان بدل پیش ازین | |||||
رده بر کشیدند ایرانیان | ببستند خون ریختند را میان | |||||
همه با سیاوش گرفتند جنگ | ندیدند جای یکون ودرنگ | ۲۳۵۵ | ||||
کنون خیره گفتند مارا کشند | نباید که بر خاک تنها کشند | |||||
بمان تا از ایرانیان دستبرد | به بینند ومشمر چنین کار خرد | |||||
سیاوش چنین گفت کین رای نیست | همان جنگ را مابه وجای نیست | |||||
بگوهر بر آن روز ننگ آورم | که من پیش شه هدیه جنگ آورم | |||||
مرا چرخ گردان اگر بی گناه | بدست بدان کرد خواهد تباه | ۲۳۶۰ |
۱۹۸