این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
کجا او ببخشود ودل نرم کرد | سر کینهٔ خود پر آزرم کرد | ۲۲۷۰ | ||||
بگفت این وزی دادگر کرد پشت | دلش تیره از روزگار درشت |
خواب دیدن سیاوش
سه روز اندرین کار بگریست زار | از آن بی وفا گردش روزگار | |||||
چهارم شب اندر بر ماه روی | بخواب اندرون بود دیهیم جوی | |||||
بلرزید واز خواب نوشین بجست | خروشی برآورد چون پیل مست | |||||
همی داشت اندر برش خوب چهر | همیگفت شاها چه بودت بمهر | ۲۲۷۵ | ||||
خروشید وشمعی بر افروختند | برش عود وعنبر همی سوختند | |||||
بپرسید ازو دخت افراسیاب | که فرزانه شاها چه دیدی بخواب | |||||
سیاوش بدو گفت کز خواب من | لب هیج مکشای بر انجمن | |||||
چنان دیدم ای سرو سیمین بخواب | که بودی یک بی کران رود آب | |||||
یکی کوه آتش بدیگر کران | گرفته لب آب نیزد وران | ۲۲۸۰ | ||||
زیکسو شدی آتش تیز گرد | برافروختی زو سیاوخش گرد | |||||
بپیش اندرون پیل وافراسیاب | زیک دست آتش وزیک دست آب | |||||
بدیدی مرا روی کردی دژم | دمیدی بر آن آتش تیز دم | |||||
فرنگیس گفت این جز از نیکوی | نباشد یک امشب مگر نغنوی | |||||
بگرسیوز آید هم بخت شرم | شود کشته بر دست خاقان روم | ۲۲۸۵ | ||||
سیاوش سپه را یکایک بخواند | بدرگاه ایوان شان بر نشاند | |||||
بسچیده بنشست خنجر بچنگ | طلایه فرستاد در سوی گنگ | |||||
دو بهره چو از دیر شب گذشت | سوار طلایه بیآمد زدشت | |||||
که افراسیاب وفراوان سپاه | پدید آمد از دور تازان براه | |||||
زنزدیک گرسیوز آمد نوند | که بر چارهٔ جان میانرا ببند | ۲۲۹۰ | ||||
نیآمد زگفتار من هیچ سود | از آتش ببینم مگر تیره دود |
۱۹۵