برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۹۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  نه از دشمنی آمدستم برنج که از چاره دورم بمردی وگنج  
  زگوهر مرا در دل انیشه خاست بباید سخن گفت از راه راست  
  نخستین زتور اندر آمد بدی که برخاست زو فرّهٔ ایزدی  
  شنیدی که با ایرج کنم سخن بآغاز کینهچه افگند بن  
  وز آنجایگه تا بافراسیاب شد این بوم توران وایران خراب  ۲۱۵۵
  بیکجای هرگز نیآمیختند زبند خرد دور بگریختند  
  سپهدار توران از آن بدترست کنون گاو بیشه بچرم اندرست  
  ندانی تو خوئی بدش بیگمان بمان تا برآید بدین بر زمان  
  نخستین زاغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیره خیر  
  برادر هم از کالبد وهم زپشت چنان پر خرد بی گنه را بکشت  ۲۱۶۰
  وز آنپس بسی نامور بی گناه شدستند بر دست او بر تباه  
  مرا زین سخن ویژه اندوه تست که بیدار دل باشی وتن درست  
  تو تا آمدستی بدین بوم وبر کسی را نیآمد زتو بد بسر  
  همی مردمی جستی وراستی جهانی بدانش بیآراستی  
  کنون خیره آهرمن دلگسل ورا از تو کردست پر داغ دل  ۲۱۶۵
  دلی دارد از تو پر از درد وکین ندانم چه خواهد جهان آفرین  
  تو دانی که من دوستدار تو ام بهر نیک وبد ویژه یار تو ام  
  نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری  
  بیندیش واینرا یکی چاره جوی سخنهای خوب وباندازه گوی  
  سیاوش بدو گفت مندیش ازین که یارست با من جهان آفرین  ۲۱۷۰
  سپهبد جزین کرد مارا امید که بر من شب آرد بروز سپید  
  گر آزار بودیش در دل زمن سرم بر نیغراختی زانجمن  
  ندادی بمن کشور وتاج وگاه بر وبوم وفرزند وگنج سپاه  
  کنون با تو آیم بدرگاه اوی درخشان کنم تیره گون ماه اوی  
  هرآنجا که روشن شود راستی فروغ دروغ آورد کاستی  ۲۱۷۵
۱۹۰