این برگ همسنجی شدهاست.
پیغام فرستادن رستم بنزد شاه هاماوران
یکی مرد بیدار جوینده راه | فرستاد نزدیک کاؤس شاه | |||||
که من آمدم با سپاه گران | سوی رزم سالار هاماوران | |||||
تو دل شادمان دار و انده مخور | که اینک رسیدم بدآن بوم و بر | |||||
همان نزد سالار هاماوران | بشد نامداری ز کنداوران | |||||
یکی نامه بنوشت با گیر و دار | پر از گرز و شمشیر و پر کارزار | ۲۳۰ | ||||
که بر شاه ایران کمین ساختی | بپیوستن اندر بد انداختی | |||||
نه مردی بود چاره جستن بجنگ | نه رفتی بسان دلاور نهنگ | |||||
که در جنگ هرگز نسازد کمین | اگر چند باشد دلش پر ز کین | |||||
اگر شاه کاؤس یاید رها | تو رستی ز چنگ و دم اژدها | |||||
وگر نه بیآرای جنگ مرا | بگردن بپیمای هنگ مرا | ۲۳۵ | ||||
همانا شنیدستی از مهتران | که چون کردهام جنگ مازندران | |||||
همان رزم پولاد غندی و بید | شنیدی چه کردم بدیو سپید | |||||
چو نامه بمهر اندر آمد درست | فرسته شد و زود ره را بجست | |||||
فرستاده شد نزد هاماوران | بدادش پیام جهان پهلوان | |||||
چو پیغام بشنید و نامه بخواند | ز کردار خود در شکفتی بماند | ۲۴۰ | ||||
چو بر خواند نامه سرش خیره شد | جهان پیش چشمش همه تیره شد | |||||
چنین داد پاسخ که کاؤس کی | بهامون مگرد نسپرد نیز پی | |||||
تو هرگه که آئی به بربرستان | سواران همه گرد کرده عنان | |||||
همین بند و زندانت آراستست | اگر رایت این آرزو خواستست | |||||
بیآمم بجنگ تو من با سپاه | برین گونه سازیم آئین و راه | ۲۴۵ | ||||
چو پوینده بشنید گفتار اوی | بگردید و آمد سوی نامجوی | |||||
یکایک سخن نزد رستم بگفت | که بیهش ورا دیدم و دیو جفت | |||||
همان پاسخش نیز در خور نبود | که آهرمنش کرد دل پر ز دود |
۱۳