این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
همه شهر گرمابه ورود وجوی | بهر برزنی رامش ورنگ وبوی | |||||
همه کوه نخچیر وآهو بدشت | این چو بینی نخواهی گذشت | |||||
تذروان وطاؤس وکبک دری | بیابی چو بر کوهها بگذری | ۱۷۳۰ | ||||
نه گرماش گرم ونه سرماش سرد | همه جای شادی وآرام وخورد | |||||
نه بینی در آن شهر بیمار کس | یکی بوستان از بهشتست وبس | |||||
همه آبها روشن وخوشگوار | همیشه بر وبوم او چون بهار | |||||
درازی وپهناش سی بار سی | بود گر بپیمایدش پارسی | |||||
یک وینم فرسنگ بالای کوه | که از رفتنش مرد گردد ستوه | ۱۷۳۵ | ||||
وز آن روی هامونی آید پدید | کز آن خوبتر جایها کس ندید | |||||
برفتن سیاوش چو آن جای دید | مر آنرا زتوران همه بر گزید | |||||
تن خویشرا نام بردار کرد | فزونی یک نیز دیوار کرد | |||||
زسنگ وزکج ساخته وزخام | وزین گوهری کش ندانیم نام | |||||
دو صد رش فزونست بالای اوی | همان سی وهشتست پهنای اوی | ۱۷۴۰ | ||||
نیآید برو منجنیق ونه تیر | بباید ترا دیدن آن ناگریز | |||||
که آنرا کسی نا نبیند بچشم | چو گوئی بگوینده گیرند خشم | |||||
زتیغش دو فرسنگ تا بوم خاک | همه گرد بر گرد خاکش مغاک | |||||
نه بینند زین دیده بر تیغ کوه | هم از بر شدن مرغ گردد ستوه | |||||
بسی رنج برد اندر آن جایگاه | زبهر بزرگی وتخت وکلاه | ۱۷۴۵ | ||||
بنا کرد جائی چنان دلکشای | یکی شارسان اندر آن خوب جای | |||||
بدو کاخ وایوان ومیدان بساخت | درختان بسیارش اندر نشناخت | |||||
بسازید جای چنان چون بهشت | گل وسنبل ونرگس ولاله کشت |
سخن گفتن سیاوش با پیران از بودنیها
از آن بوم خرّم چو گشتند باز | سیاوش همی بود با دل براز | |||||
از اخترشناسان بپرسید شاه | که من ساختم ایدر یکی جایگاه | ۱۷۵۰ |
۱۷۲