این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
بنزد فرنگیس بردند چیز | زبانها پر از آفرین بود نیز | |||||
زمینرا ببوسید گلشهر وگفت | که خورشید را گشت ناهید جفت | |||||
وز آن روی پیران وافراسیاب | زبهر سیاوش همه پر شتاب | ۱۶۳۵ | ||||
بدادند دختر بآئین خویش | چنان چون بود در خور دین خویش | |||||
بپیوستگی بر گوا ساختند | چو زین شرط وپیمان بپرداختند | |||||
پیامی فرستاد پیران چو دود | بگلشهر تا زی فرنگیس زود | |||||
شود تا رساند سوی شاهزاد | بگفت آن زمان با فرنگیس شاد | |||||
بباید هم امشب شدن نزد شاه | بیآراستن گاه اورا بماه | ۱۶۴۰ | ||||
همی گفت وزودش بیآراستند | سر مشک بر گل بپیراستند | |||||
بیآمد فرنگیس چون ماه نو | بنزدیک آن تاجور شاه نو | |||||
ببودند با یکدگر شادمان | فزودی همی هر زمان مهرشان | |||||
بیک هفته در مرغ وماهی تخفت | نیآمد سر یکتن اندر نهفت | |||||
زمین باغ گشت از کران تا کران | زشادی وآواز رامشگران | ۱۶۴۵ |
کشوری دادن افراسیاب سیاوشرا
برین کار بگذشت یکهفته نیز | سپهبد برآراست بسیار چیز | |||||
از اسپان تازی واز گوسفند | هم از جوشن وخود وگرز وکمند | |||||
زدینار واز بدرهای درم | زپوشیدنیها واز بیش وکم | |||||
وز آن مرز تا پیش دریای چین | همه نام بردند شهر وزمین | |||||
بفرسنگ صد بود بالای اوی | نشایست پیومد پهنای اوی | ۱۶۵۰ | ||||
نوشتند منشور بر پرنیان | همه پادشاهی برسم کیان | |||||
بپیش سیاوش فرستاد شاه | ابا تخت زرّین وزرّین کلاه | |||||
وز آنپس بیآراست میدان سور | هر آنکس که رفتی زنزدیک ودور | |||||
می وخوان وخوالیگران یافتی | بخوردی وهرچند که تافتی |
۱۶۸