این برگ همسنجی شدهاست.
سزا دید سودابه را جفت خویش | ازو کام بستد بآئین و کیش | |||||
وز آنپس بدو گفت چون دیدمت | بمشکوی زرّین پسندیدمت |
گرفتن شاه هاماوران کاؤس را
غمی بد دل شاه هاماوران | ز هر گونهٔ چاره جست اندر آن | |||||
چو یکهفته بگذشت هشتم پگاه | فرستاده آمد بنزدیک شاه | ۱۳۵ | ||||
که گر شاه بیند بمهمان خویش | که آید خرامان سوی خان خویش | |||||
شود شهر هاماوران ارجمند | چو بینند رخسار شاه بلند | |||||
بر این گونه با او همی چاره جست | نهانیش بد بود و دل نادرست | |||||
مگر شهر و دختر بماند بدوی | نباشد دگر بر سرش باژ اوی | |||||
بدانست سودابه رای پدر | که با سور پرخاش دارد بسر | ۱۴۰ | ||||
پس آنگه بشاه گفت کین رای نیست | بمهمانیٔ او ترا جای نیست | |||||
نباید که با سور جنگ آورد | ترا بی بهانه بچنگ آورد | |||||
ز بهر منست این همه گفت وگوی | ترا زین سخن انده اید بروی | |||||
ز سودابه گفتار باور نکرد | نمیداشت از ایشان کسیرا بمرد | |||||
بشد با دلیران و کنداوران | بمهمانیٔ شاه هاماوران | ۱۴۵ | ||||
یکی شهر بد شاه را ساهه نام | همان از در سور و جشن و خرام | |||||
بدآن شهر بودش سرای نشست | همه شهر سر تا سر آذین ببست | |||||
چو در ساهه شد شاه گردن فراز | همه شهر بردند پیشش نماز | |||||
همه گوهر و زعفران ریختند | بمشک و بعنبر بر آمیختند | |||||
بشهر اندر آواز رود و سرود | همه بر کشیدند چون تار و پود | ۱۵۰ | ||||
چو دیدش سپهدار هاماوران | پیاده شدش پیش با مهتران | |||||
از ایوان سالار تا پیش در | همه درّ و یاقوت بارند و زر | |||||
بزرّین طبقها فرو ریختند | بسر مشک و عنبر همی ریختند | |||||
بکاج اندرون تخت زرّین نهاد | نشست از بر تخت کاؤس شاد |
۹