برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بپرسید وبگرفتش اندر کنار زفرزند بپرسید واز روزگار  ۹۷۰
  زگردان واز رزم وکار سپاه وز آن تا چرا بازگشت او زراه  
  نخست از سیاوش زبان برکشاد ستودش فراوان ونامه بداد  
  چو نامه برو خواند فرّخ دبیر رخ شهریار چهان شد چو قیر  
  برستم چنان گفت گیرم که اوی جوانست وید نارسیده بخوی  
  تو مردی نه بچّه جهان دیدهٔ بد ونیک هرگونهٔ دیدهٔ  ۹۷۵
  چو تو نیست اندر جهان سر بسر بجنگ از تو جویند شیران هنر  
  ندیدی بدیهای افراسیاب که کم شد زما خورد وآرام وخواب  
  مرا رفت بایست کردم درنگ مرا بود با او سری پر زجنگ  
  نرفتم که گفتند از ایدر مرو بمانتا بسجید سپهدار نو  
  چو بادافرهٔ ایزدی خواست بود مکافات بدها بدی خواست بود  ۹۸۰
  شمارا بد از مردری خواسته بدین گونه بر دل شد آراسته  
  بمالی که او بستد از بی گناه از اینسان بپیچید سرتان زراه  
  بصد ترک بیچارهٔ بد نژاد که نام پدرشان ندارند یاد  
  کنون از گروگان کی اندیشد اوی همان پیش چشمش همان آب جوب  
  شما گر خرد را نبستید کار نه من سیرم از جنگ واز کارزار  ۹۸۵
  بنزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد با دانش ورهنمون  
  بفرمایش کآتشی کن بلند ببند گران پای ترکان به بند  
  بر آتش بنه خواسته هر چه هست نگر تا نیآری بیک چیز دست  
  پس آن بستگانرا بر من فرست که سرشان بخواهم زتن شان گسست  
  تو با لشکر سر پر زجنگ برو تا بدرگاه او بی درنگ  ۹۹۰
  همی دست بکشای تا یکسره چو گرگ اندر آیند به پیش بره  
  چو تو ساز گیری بد آموختن سیاهت کند غارت وسوختن  
  بیآید بجنگ تو افراسیاب چو گردد برو ناخوش آرام وخواب  
  تهتمن بدو گفت که ای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار  
۱۴۰