این برگ همسنجی شدهاست.
بمن زین سپس دل نماند همی | و گر شاه ایران ستاند همی | |||||
سپارم همی هر چه باید بدوی | نتابم سر از رای و فرمان اوی | |||||
غمی گشت و سودابه را پیش خواند | ز کاؤس چندی سخنها براند | |||||
بدو گفت کز مهتر سرفراز | که هشت از مهی و بهی بی نیاز | ۱۱۰ | ||||
فرستادهٔ چرب گوی آمدست | یکی نامه با داستانها بدست | |||||
همی خواهد از من که بی کام من | ببرّد دل و خواب و آرام من | |||||
چه گوئی تو اکنون هوای تو چیست | بدین کار بیدار رای تو چیست | |||||
بدو گفت سودابه گر چاره نیست | ازو بهتر امروز غم خواره نیست | |||||
کسی کو بود شهریار جهان | بر و بوم خواهد همی از مهان | ۱۱۵ | ||||
به پیوند با او چرای دژم | کسی نشمرد شادمانی بغم | |||||
بدانست سالار هاماوران | که سودابه را این نیآمد گران | |||||
فرستادهٔ شاهرا پیش خواند | وز آن نامدارانش برتر نشاند | |||||
ببستند عهدی بآئین خویش | بدآنسان که بد آن زمان دین و کیش | |||||
بیک هفته سالار هاماوران | همی ساخت آن کار با مهتران | ۱۲۰ | ||||
بیآورد پس خسرو خسته دل | پرستنده سیصد عماری چهل | |||||
هزار اشتر واسپ و استر هزار | ز دیبا و دینار کردند بار | |||||
ز هودج فروهشته دیبا جلیل | سپاه ایستاده رده خیل خیل | |||||
عماری بماه نو آراسته | پس پشت او اندرون خواسته | |||||
یکی لشکر آراسته چون بهشت | تو گفتی که روی هوا لاله گشت | ۱۲۵ | ||||
چو آمد بنزدیک کاؤس شاه | دل آرای وآن خوب چهره سپاه | |||||
ز هودج برآمد یکی ماه نو | چو آراسته شاه بر گاه نو | |||||
ز مشک سیه کرده بر گل نثار | فروهشته از غالیه گوشوار | |||||
دو یاقوت رخشان دو نرگس دژم | ستون دو ابرو چو سیمین قلم | |||||
نگه کرد کاؤس و خیره بماند | بسودابه بر نام یزدان بخواند | ۱۳۰ | ||||
یکی انجمن ساخت با بخردان | ز بیدار دل پیر سر موبدان |
۸