این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
| چو سودابه را روی برگاشتند | شبستان همه بانگ برداشتند | |||||
| دل شاه کاؤس پر درد شد | نهان داشت رنگ رخش زرد شد | ۵۸۰ | ||||
| چو سودابه را خوار بگذاشتند | همه انجمن روی برگاشتند | |||||
| بدل گفت سیاوش که بر دست شاه | گرایدونکه سودابه گردد تباه | |||||
| بفرجام کار او پشیمان شود | زمن بیند این غم چو پیچان شود | |||||
| سیاوش چنین گفت با شهریار | که دلرا بدین کار غمگین مدار | |||||
| بمن بخش سودابه را زین گناه | پذیرد مگر پند وآید براه | ۵۸۵ | ||||
| بهانه همی جست از آن کار شاه | بدآن تا ببخشد گذشته گناه | |||||
| سیاوخش را گفت بخشیدمش | از آن پس که خون ریختند دیدمش | |||||
| سیاوش ببوسید تخت پدر | وز آن تخت برخاست وآمد بدر | |||||
| بیآورد سودابه را باز جای | بفرمان شه بردش اندر سرای | |||||
| شبستان همه پیش سودابه باز | دویدند وبردند یک یک نماز | ۵۹۰ | ||||
| بدین نغز بگذشت یک روزگار | بدو گرمتر شد دل شهریار | |||||
| چنان شد دلش باز پر مهر اوی | که دیده نه برداشت از چهر اوی | |||||
| دگر باره با شهریار جهان | همی جادوئی ساخت اندر نهان | |||||
| بدآن تا شود با سیاوخش بد | بدانسان که از گوهر بد سزد | |||||
| زگفتار او شاه شد بدگمان | نکرد ایچ بر کس پدید از نهان | ۵۹۵ | ||||
| بجائی که کاری چنین او فتاد | خرد باید ودانش ودین وداد | |||||
| چنان چون بود مردم ترسگار | برآید بکام دل مرد کار | |||||
| بجامیکه زهر آگند روزگار | ازو خیره نوشه مکن خواستار | |||||
| تو با آفرینش پسنده نهی | مشو تیز گر پرورنده نهی | |||||
| چنینست کردار گردان سپهر | نخواهد کشادن همی بر تو چهر | ۶۰۰ | ||||
| بدین داستان زد یکی رهنمون | که مهر فزون نیست از مهر خون | |||||
| چو فرزند شایسته آمد پدید | زمهر زنان دل بباید برید | |||||
| زبان دیگر ودلش جائی دگر | ازو پای یابی که جوئی تو سر | |||||
۱۲۳