برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۲۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  برآمد خروش از شبستان اوی فغانش برآمد از ایوان بگوی  
  یکی غلغل وبانگ زایوان بخاست تو گفتی شب رستخیز است راست  
  بگوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی  
  پر اندیشه از تخت زرّین برفت بسوی شبستان خرامید تفت  
  بیآمد چو سودابه را دید روی خراشیده وکاخ پر گفتگوی  ۳۷۰
  زهر کس بپرسید وشد تنگ دل ندانست کردار آن سنگدل  
  خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب وهمی کند موی  
  چنین گفت که آمد سیاوش بتخت برآراست چنگ وبرآویخت سخت  
  که از تست جان ودلم پر زمهر چه پرهیزی از من تو ای خوبچهر  
  که جز تو کسیرا نخواهم زبن چنینست همی راند باید سخن  ۳۷۵
  بینداخت افسر زمشکین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم  
  پر اندیشه شد زین سخن شهریار سخن کرد هرگونهٔ خواستار  
  بدل گفت گرین راست گوید همی ازین روی زشتی نجوید همی  
  سیاوخش را سر بباید برید بدین سان بود بند بدرا کلید  
  خردمند مردم چگوید کنون جوی خرّم این داستان گشت خون  ۳۸۰
  کسانی که اندر شبستان بدند هشیوار ومهتر پرستان بدند  
  گسی کرد ودر کاخ تنها بماند سیاوخش وسودابه را پیش خواند  
  بهوش وخرد با سیاوش بگفت که این راز از من نباید نهفت  
  نکردی تو این بد که من کرده ام زگفتار بیهوده آزرده ام  
  چرا خواندم اندر شبستان ترا کنون غم مرا بند ودستان ترا  ۳۸۵
  همی راستی جوی وبنمای روی سخن برچه سان رفت با من بگوی  
  سیاوش بگفت آن کجا رفته بود از آن در که سودابه آشفته بود  
  سراسر سخنها همه باز گفت سخنها که رفته بد اندر نهفت  
  چنین گفت سودابه این نیست راست که او از بتان جز تن من نخواست  
  بگفتم همه هرچه شاه جهان بدو خواست داد آشکار ونهان  ۳۹۰
۱۱۴