برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  تو گفتی همه سنگ و آهن کنند وگر آسمان بر زمین بر زنند  
  بجنبید کاؤس از قلب گاه سپاه اندر آمد به پیش سپاه  ۶۰
  چنان شد که تاریک شد چشم مرد ببارید شنگرف بر لاجورد  
  تو گفتی هوا ژاله بارد همی بسنگ اندرون لاله کارد همی  
  ز چشم گوان آتش آمد برون زمین شد بکردار دریای خون  
  سه لشکر چنان شد از ایرانیان که سر باز نشناختند از میان  
  نخستین سپهدار هاماوران بیفگند شمشیر و گرز گران  ۶۵
  غمی گشت و از شاه زنهار خواست بدانست کآن روز روز بلاست  
  بپیمان که از شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران  
  از اسپ و سلاح و ز تخت و کلاه فرستد بنزدیک کاؤس شاه  
  چو این داده باشد ازو بگذرد سپاهش بر و بوم او نسپرد  
  ز گوینده بشنید کاؤس کی بدین گفتها پاسخ افگند پی  ۷۰
  که یکسر شما در پناه منید نه جویندهٔ تاج و گاه منید  
  بپرده سرای آمدش با سپاه ابا شادی و کام کاؤس شاه  
  فرستاده آمد ز هاماوران بیآورد گنج و سلیح گران  
  زبرجد بیآورد و گنج و گهر چنین گفت ای مهتر دادگر  
  همه چاکر و خاکپای تویم اگر مهترانیم اگر کهتریم  ۷۵
  همه ساله پیروز بادی و شاد سر و بخت دشمن نگونسار باد  
  چو آن گفته شد خاکرا داد بوس بیآمد به پیش سپهدار طوس  
  بسی زر و گوهر بیآورد پیش ببخشید بر هر کسی کم و پیش  

بزن خواستن کاؤس سودابه دختر شاه هاماوران را

  وز آنپس بکاؤس گوینده گفت که شاه دختری دارد اندر نهفت  
  که از سرو بالاش زیباتر است ز مشک سیه بر سرش افسر است  ۸۰
  ببالا بلند و بگیسو کمند زبانش چو خنجر لبانش چو قند  
۶