برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۱۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بخواهم من اورا وپیمان کنم زبانرا بنزدت گروگان کنم  
  که تا او بگردد ببالای من نیآید بدیگر کسی رای من  ۳۲۵
  ودیگر که پرسیدی از چهر من بیآموخت با جان تو مهر من  
  مرا آفریننده از فرّ خویش چنین آفرید ای نگارین زبیش  
  تو این راز مکشای وبا کس مگوی مرا جز نهفتن سخن نیست روی  
  سر بانوانی وهم مهتری من ایدون گمان که تو مادری  
  چنین گفت وبرخاست از پیش اوی پر از مهر جان بداندیش اوی  ۳۳۰
  چو کاؤس که در شبستان رسید نگه کرد سودابه اورا بدید  
  بر شاه شد زآن سخن مژده داد زکار سیاوش بسی کرد یاد  
  که آمد نگه کرد ایوان همه بتان سیه چشم کردم رمه  
  چنان بود ایوان زبس خوبچهر که گفتی همی بارد از ماه مهر  
  جز از دختر من پسندش نبود زخوبان کسی ارجمندش نبود  ۳۳۵
  چنان شاد شد زآن سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار  
  در گنج بکشاد وچندی گهر چه دیبای زربفت وزرّین کمر  
  همان یار وهم تاج وانگشتری همان تخت وهم طوق کنداوری  
  زهر چیز گنجی بد آراسته جهان بد سراسر پر از خواسته  
  بسودابه فرمود کین را بدار زبهر سیاوش چو آید بکار  ۳۴۰
  بدوده بگویش که این هست خرد دو صد گنج چونین ببایدت برد  
  نه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند  
  که گر او نیآید بفرمان من زوا دارم ار بگسلد جان من  
  بد ونیک چاره که اندر جهان کنند آشکارا واندر نهان  
  بسازم اگر سر بپیچد زمن کنم زو فغان بر سر انجمن  ۳۴۵
۱۱۲