این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
نشست از بر تخت سودابه شاد | زیاقوت وزر افسری بر نهاد | |||||
همه دخترانرا بر خویش خواند | بیآراست وبر تخت زرّین نشاند | ۲۷۵ | ||||
بپیشش بتان نو آئین بپای | تو گفتی بهشتست نه کاخ سرای | |||||
چنین گفت با هیربد ماهروی | کز ایدر برو با سیاوش بگوی | |||||
که باید که رنجه کنی پای خویش | نمائی مرا سر وبالای خویش | |||||
بیآمد دمان هیربد نزد شاه | بدو داد پیغام آن نیکخواه | |||||
چو بشنید پیغام خیره بماند | جهان آفرینرا فراوان بخواند | ۲۸۰ | ||||
بسی چاره بست ندید اندر آن | همی بود پیچان ولرزان برآن | |||||
خرامان بیآمد سیاوش برش | بدید آن نشست وسر وافسرش | |||||
فرود آمد از تخت وشد پیش اوی | بگوهر بیآراسته روی وموی | |||||
سیاوش بر تخت زرّین نشست | بپیشش بکش کرده سودابه دست | |||||
بتانرا بشاه نو آئین نمود | که بودند چو گوهر نابسود | ۲۸۵ | ||||
بدو گفت بنگر برین تختگاه | پرستنده چندید بزرّین کلاه | |||||
همه نارسیده بتان طراز | که بسرشت شان ایزد از شرم وناز | |||||
کسی کش خوش آید ازیشان بگوی | نگه کن بدیدار وبالای اوی | |||||
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت | ازیشان یکی چشم رو بر نداشت | |||||
همی این بدآن آن بدین گفت ماه | نیارد بدین شاه کردن نگاه | ۲۹۰ | ||||
برفتند هریک سوی تخت خویش | یکایک شمارنده بر بخت خویش | |||||
چو ایشان برفتند سودابه گفت | که چندین چه داری سخن در نهفت | |||||
نگوئی مرا تا مراد تو چیست | که بر چهر تو فرّ چهر پریست | |||||
هرآنکس که از دور بیند ترا | شود بیهش وبرگزیند ترا | |||||
ازین خوبرویان بچشم خرد | نگه کن که با تو که اندر خورد | ۲۹۵ | ||||
سیاوش فرو ماند وپاسخ نداد | چنین آمدش بر دل پاک یاد | |||||
که من بر تن خویش شیون کنم | اگر خیره از دشمنان زن کنم | |||||
شنیدستم از نامور مهتران | همه داستانهای هاماوران |
۱۱۰