این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
سپهدار ایران بفرزانه گفت | که چون برکشد تیغ هو از نهفت | |||||
تو پیش سیاوش همی رو بهوش | مگر تا چه فرماید آنرا بکوش | |||||
بسودابه فرمای تا پیش اوی | نثار آرد وگوهر ومشک وبوی | |||||
پرستندگان نیز با خواهران | زبرجد فشانند با زعفران | ۲۰۵ | ||||
چو خورشید بر زد سر از کوهسار | سیاوش بیآمد بر شهریار | |||||
برو آفرین کرد وبردش نماز | سخن گفت باوی سپهبد براز | |||||
چو پردخته شد هیربد را بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||||
سیاوخش را گفت با او برو | بیآرای دلرا بدیدار نو | |||||
برفتند یکجای هر دو بهم | روان شادمان وتهی دل زغم | ۲۱۰ | ||||
چو برادشت پرده زدر هیربد | سیاوش هی بود ترسان زبد | |||||
شبستان همه پیش باز آمدند | پر از شادی وبزم ساز آمدند | |||||
همه خانه بود از کران تا کران | پر از مشک ودینار وپر زعفران | |||||
درم زیر پایش همی ریختند | عقیق وزبرجد برآمیختند | |||||
زمین بود در زیر دیبای چین | پر از درّ خوشاب روی زمین | ۲۱۵ | ||||
می ورود وآواز رامشگران | همه بر سران افسر از گوهران | |||||
شبستان بهشتی بد آراسته | پر از خوبرویان وپر خواسته | |||||
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید | یکی تخت زرّین رخشنده دید | |||||
بروبر زپیروزه کرده نگار | بدیبا بیآراسته شاهوار | |||||
برآن تخت سودابهٔ ماهروی | بسان بهشتی پر از رنگ وبوی | ۲۲۰ | ||||
نشسته چو تابان سهیل یمن | سر زلف وجعدش شکن بر شکن | |||||
یکی تاج بر سر نهاده بلند | فروهشته تا پای مشکین کمند | |||||
پرستار نعلین زرّین بدست | بپای ایستاده سر افگند پست | |||||
سیاوش چو از پیش پرده برفت | فرود آمد از تخت سودابه تفت | |||||
بیآمد خرامان وبردش نماز | ببر در گرفتش زمانی دراز | ۲۲۵ | ||||
همی چشم ورویش ببوسید دیر | نیآمد زدیدار نو شاه سیر |
۱۰۷