این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
زمانی همی با دل اندیشه کرد | بکوشید تا دل بشوید زگرد | ۱۸۰ | ||||
گمانی چنان کرد کورا پدر | پژوهد همیتا چه دارد بسر | |||||
که بسیار دان بود وچهره زبان | هشیوار وبینا دل وبد گمان | |||||
همی گفت با خویشتن این بدست | زسودابه این گفت وگو آمدست | |||||
که گر من شوم در شبستان اوی | زسودابه یابم بسی گفتگوی | |||||
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه | مرا دادا فرمان وتخت وکلاه | ۱۸۵ | ||||
از آنجایگه کآفتاب بلند | گراید کند خاکرا ارجمند | |||||
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه | بخوبی ودانش به آئین وراه | |||||
مرا موبدان باید وبخردان | بزرگان وکار آزموده ردان | |||||
وگر نیزه وگرز وتیر وکمان | بپیچیدن اندر صف بدگمان | |||||
وگر تخت شاهی آئین بار | وگر بزم رود ومی ومیگسار | ۱۹۰ | ||||
چه آموزش اندر شبستان شاه | بدانش زنان کی نمایند راه | |||||
ورایدون که فرمان شاه این بود | مرا پیش او رفتن آئین بود | |||||
بدو گفت شاهی ای پسر شاد باش | همیشه خردرا تو بنیاد باش | |||||
سخن کم شنیدم بدین نیکوئی | فزاید همی مغز کین بشنوی | |||||
مدار ایچ اندیشهٔ بد بدل | همی شادی آرای وغم بر گسل | ۱۹۵ | ||||
ببین تو همی کودکانرا یکی | مگر شادمانه شوند اندکی | |||||
سیاوش چنین گفت کز بامداد | بیآیم کنم هر چه شه کرد یاد | |||||
من اینک به پیش تو استاده ام | دل وجان بفرمان تو داده ام | |||||
برآنسان روم کم تو فرمان دهی | تو شاه جهانداری ومن رهی |
آمدن سیاوش بنزد سودابه
یکی مرد بد نام او هیربند | زدوده دل ومغز وجانش زبد | ۲۰۰ | ||||
که بتخانه را هیچ نگذاشتی | کلید در پرده او داشتی |
۱۰۶