این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
داستان سیاوش
آغاز داستان
کنون ای سخنگون بیدار مغز | یکی داستانی بیآرای نغز | |||||
سخن چون برابر شود با خرد | روان سراینده رامش برد | |||||
کسیرا که اندیشه ناخوش بود | بدآن ناخوشی رای او کش بود | |||||
همی خویشتنرا چلیپا کند | به پیش خردمند رسوا کند | |||||
ولیکن نبیند کس آهوی خویش | ترا روشن آید همی خوی خویش | ۵ | ||||
اگر داد باید که ماند بجای | بیآرای وز آنپس بدانا نمای | |||||
چو دانا پسند وپسندیده گشت | بجوی تو در آب جنبیده گشت | |||||
بگفتار دهقان کنون باز گرد | نگر تا چه در کوید سراینده مرد | |||||
کهن گشته این داستانها زمن | کنون نو کند روزگار کهن | |||||
اگر زندگانی بود دیر باز | بدین دین خرّم بمانم دراز | ۱۰ | ||||
که یک میوه داری بماند زمن | که بارد همی بار او بر چمن | |||||
از آن پس که پیمود پنجاه وهشت | بسر بر فراوان شکفتی گذشت | |||||
همی آز کمتر نگردد بسال | همی روز جوید بتقویم وفال | |||||
چگفتست آن موبد پیشرو | که هرگز نگردد کهن گشته نو | |||||
تو چندان باشی سخن گوی باش | خردمند باش ونکو خوی باش | ۱۵ | ||||
چو رفتی سر وکار با ایزدست | اگر نیک باشدت کار ار بدست | |||||
نگر تا چه کاری همان بدروی | سخن هر چه گوئی همان بشنوی | |||||
درشتی زکس نشنود نرم گوی | سخن ناتوانی بآرزم گوی | |||||
زگفتار دهقان چنین داستان | تو بر خوان وبرگوی از باستان |
۹۸