برگه:Shahnameh-Jules Mohl-02.pdf/۱۰۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
  بزاری همی موبد آغاز کرد همی برکشید از جگر باد سرد  
  که ای پهلوان زادهٔ شیر گیر نزاید چنین زورمند ودلیر  
  بمادر نگوئی همی راز خویش که هنگام شادی چو آمدت پیش  ۱۳۷۰
  بروز جوانی بزندان شدی بدین خانهٔ مستمندان شدی  
  نگوئی چه آمدت پیش از پدر پرا بر دریدت بدینسان جگر  
  فغانش از ایوان بگیوان رسید همی زار بگریست هرکآن شنید  
  بپرده درون رفت با سوگ ودرد دلش پر زدرد ودو رخساره زرد  
  چو رستم چنان دید بگریست زار ببارید از دیده خون بر کنار  ۱۳۷۵
  تو گفتی مگر رستخیز آمدست که دلرا زشادی گریز آمدست  
  دگر باره تابوت سهراب شیر بیآورد پیش مهان دلیر  
  از آن میخ بر کند وبکشاد سر کفن زو جدا کرد پیش پدر  
  تنشرا بدآن نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود  
  هر آنکس که بودند پیر وجوان زن ومرد گشتند یکسر نوان  ۱۳۸۰
  همه رخ کبود وهمه جامه چاک همه دل پر از درد وسر پر زخاک  
  همه کاخ تابوت بد سر بسر غنوده بصندوق در شیر نر  
  تو گفتی که سامست با یال وسفت غمی شد زجنگ اندر آمد بخفت  
  بپوشید بازش بدیبای زرد سر تنگ تابوترا سخت کرد  
  همی گفت اگر دخمه زرّین کنم زمشک سیه گردش اگین کنم  ۱۳۸۵
  چو من رفته باشم نماند بجای وگر نه مرا خرد نیست جزین نیست رای  
  یکی دخمه کردش چو سمّ ستور جهانی بزاری همی گشت کور  
  تراشید تابوتش از عود خام برو بر زده بند زرّین ستام  
  بگیتی همه پر شد این داستان که چون کشت فرزند را پهلوان  
  جهان سر بسر پر زتیمار گشت هر آنکس که بشنید غمخوار گشت  ۱۳۹۰
  برستم برآن روز چندی گذشت بگرد دلش شادمانی نگشت  
  به آخر شکیبائی آورد پیش که جز آن نمیدند هنجار خویش  
۹۴