برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۹۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بتور و بسلم آگهی تاختند که ایرانیان جنگرا ساختند  
  زبیشه بهامون کشیدند صفی زخون جگر بر لب آورده کنی  
  دو خونی همان با سپاهی گرام برفتند آگنده از کین سران  
  کشیدند لشکر بدشت نبرد الانان و دریا پس پشت کرد  ۸۳۰
  یکایک طلایه بیآمدند قباد چو تور آگهی یافت آمد چو باد  
  بدو گفت نزد منوچهر شو بگویش که ای بی پدر شاه نو  
  اگر دختر آمد از ایرج پدید تو تاج و تخت و نگین چون سزید  
  بدو گفت آری که آرم پیام بدینسان که گفتی و بردی تو نام  
  ولیکن چو اندیشه گردد دراز خود با دل نشیند براز  ۸۳۵
  بدانی که کاریست از اندازه بیش بترسی ازین خام گفتار خویش  
  اگر بر شما دام و دد روز و شب همی گریدی نیستی بس عجب  
  که از بیشة نارون تا بچین سواران جنگند و مردان کین  
  درفشیدن تیغهای بنفش چو بینید با کاویانی درفش  
  بدرد دل و مغزتان از نهیب بلندی ندانید باز از نشیب  ۸۴۰
  قباد آمد آنگه بنزدیک شاه بگفت آنچه بشنید از آن رزم خواه  
  منوچهر خندید و گفت آنگهی که چون این نگوید بجز ابلهی  
  سپاس از جهاندار هر دو جهان شناسندة آشکار و نهان  
  که داند که ایرج نیای من است فریدون فرخ گوای من است  
  کنون گر بجنگ اندر آریم سر شود آشکارا نژاد و گهر  ۸۴۵
  بزور خداوند خورشید و ماه که چندان نمایم ورا دستگاه  
  که بر هم زند مژه زیر وزبر ابی تن بلشکر نمایش سر  
  بخواهم ازو کین فرّخ پدر کنم پادشاهیش زیر وزبر  
  بفرمود تا خوان بیآراستند نشستنگه رود و می خواستند  
۹۳