این برگ همسنجی شدهاست.
اگر بیخ او نگسلانی ز جای | ز تخت بلندت فتی زیر پای | |||||
برین گونه از جای برخاسند | همه شب همی چاره آراستند | ۴۹۵ |
کشته شدن ایرج بر دست برادران
چو برداشت پرده زیمش آفتاب | سپیده برآمد بپالود خواب | |||||
دو بیهوده را دل برین کار گرم | که دیده بشویند هر دو شرم | |||||
برفتند هر دو گرازان ز جای | نهادند سر سوی پرده سرای | |||||
چو از خیمه ایرج بره بنگرید | پر از مهر دل پیش ایشان دوید | |||||
برفتند با او خیمه درون | سخن بیشتر بر چرا رفت و چون | ۵۰۰ | ||||
بدو گفت تور از تواز ما کهی | چرا بر نهادی کلاه مهی | |||||
ترا باید ایران و تخت مهان | مرا بر در ترک بسته میان | |||||
برادر که مهتر بخاور برنج | بسر بر ترا افسر و وزیر گنج | |||||
چنان بخشش کان جهانجوی کرد | همه سوی کهتر بسر روی کرد | |||||
چو از تور بشنید ایرج سخن | یکی پاکتر پاسخ افگند بن | ۵۰۵ | ||||
بدو گفت که ای مهتری نام جوی | اگر کام دل خواهی آرام جوی | |||||
نه تاج کیان خواهم اکنون نه گاه | نه نام بزرگی و ایران سپاه | |||||
من ایران نخواهم نه خاور نه چین | نه شاهی نه گسترده روی زمین | |||||
بزرگی که فرجام او تیرگیست | بدآن برتری بر بباید گریست | |||||
سپهر بلند ارکشد زین تو | سرنجام خشتست بالین تو | ۵۱۰ | ||||
مرا تخت ایران اگر بود زیر | کنون گشتم از تاج و از تخت سیر | |||||
سپردم شما را کلاه و نگین | مدارید با من شما هیچ کین | |||||
مرا با شما نیست جنگ و نبرد | نیاید بمن هیچ دل رنجه کرد | |||||
زمانه نه خواهم به آزارتان | وگر دور مانم ز دیدارتان | |||||
جز ار کهتری نیست آئین من | نباشد بجز مردی دین من | ۵۱۵ |
۷۹