این برگ همسنجی شدهاست.
رشک بردن سلم بر ایرج
برآمد بدین روزگار دراز | زمانه بدل در همی داشت راز | |||||
فریدون فرزانه شد سالخورد | بباغ بهار اندر آورد گرد | ۳۰۵ | ||||
برین گونه گردد سراسر سخنشود | سست نیرو چو گردد کهن | |||||
چو آمد بکار اندرون تیرگی | گرفتند پر مایگان خیرگی | |||||
بجنبید مر سلم را دل ز جای | گونهتر شد بآیین و رای | |||||
دلش گشت غرقه بآز اندرون | باندیشه بنشست با رهنمون | |||||
نبودش پسندیده بخش پدر | که داد او بکهتر پسر تخت زر | ۳۱۰ | ||||
بدل پر ز کین شد برخ پر ز چین | فرسته فرستاد زی شاه چین | |||||
بگفت آنچه اندر دل اندیشه بود | فرستادهٔ را برافگند زود | |||||
فرستاد نزد برادر پیام | که جاوید زی خرّم و شادکام | |||||
بدان ای شهنشاه ترکان و چین | گسسته دل روشن از به گزین | |||||
ز گیتی زیان کرده گوئی پسند | منش پست و بالا چو سرو بلند | ۳۱۵ | ||||
کنون بشنو از من یکی داستان | کزین گونه نشنیدی از باستان | |||||
سه فرزند بودیم زیبای تخت | یکی کهتر از ما بر آمد ببخت | |||||
اگر مهترم من بسال و خرد | زمانه بمهر من اندر خورد | |||||
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه | نزیبد مگر بر تو ای پادشاه | |||||
سزد گر بمانیم هر دو دژم | کزین سان پدر کرد بر ما ستم | ۳۲۰ | ||||
چو ایران و دشت یلان و یمن | بایرج دهد روم و خاور بمن | |||||
سپارد ترا مرز ترکان و چین | که از تو سپهدار ایران زمین | |||||
بدین بخشش اندر مرا پای نیست | بمغز پدر اندرون رای نیست | |||||
هیون فرستاده بگزارد پای | بیامد بنزدیک توران خدای | |||||
بخوبی شنیده همه یاد کرد | سر تور بیمغز پر باد کرد | ۳۲۵ | ||||
چو این راز بشنید تور دلیر | بر آشفت ناگاه برسان شیر |
۷۱