این برگ همسنجی شدهاست.
وزان پس کسی را که بودش نیاز | همی داشت روز بد خویش راز | ۲۰ | ||||
نهانش نوا کرد و کس را نگفت | همان را ز او داشت اندرنهفت | |||||
یکی هفته زین گونه بخشید چیز | چنان شد که درویش نشناخت نیز | |||||
دگر هفته مر بزم را کرد شاز | مهانی که بودند گردن فراز | |||||
بیاراست چون بوستان خان خویش | مهان را همه کرد مهمان خویش | |||||
وزان پس همه گنج آراسته | فراز آوریده نهان خواسته | ۲۵ | ||||
همان گنج ها را گشادن گرفت | نهاده همه رای دادن گرفت | |||||
گشادن در گنج را گاه دید | درم خوار شد چون پسر شاه دید | |||||
همان جامه و گوهر شاهوار | همان اسپ تازی به زرین عذار | |||||
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ | کلاه و کمر هم نبودش دریغ | |||||
همه خواسته بر شتربار کرد | دل پاک سوی جهاندار کرد | ۳۰ | ||||
فرستاد نزدیک فرزند چیز | زبانی پر از آفرین داشت نیز | |||||
چون آن خواسته دید شاه زمین | بپذرفت و بر مام کرد آفرین | |||||
بزرگان لشگر چو بشناختند | بر شهریار جهان تاختند | |||||
که ای شاه پیروز یزدان شناس | ستایش مر او را وزویت سپاس | |||||
چنین روز روزت فزون باد بخت | بداندیشگان را نگون باد بخت | ۳۵ | ||||
ترا باد پیروزی از آسمان | مبادا بجز داد و نیکی گمان | |||||
وزان پس جهاندیدگان سوی شاه | ز هر گوشه ای بر گرفتند راه | |||||
همه زر و گوهر برآمیختند | بتاج سپهبد فرو ریختند | |||||
همان مهتران از همه کشورش | بدان خرمی صف زده بر درش | |||||
ز یزدان همی خواستند آفرین | بران تاج و تخت و کلاه و نگین | ۴۰ | ||||
همه دست برداشته بآسمان | همی خواندندنش بنیکی گمان | |||||
که جاوید بادا چنین شهریار | برومند بادا چنین روزگار | |||||
وزآنپس فریدون بگرد جهان | بگردید و دید آشکار و نهان | |||||
هرآن چیز کز راه بیداد دید | هر آن بوم و بر کان نه آباد دید |
۵۹