برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۶۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  به بند اندرست آنکه ناپاک بود جهان را ز کردار او باک بود  ۴۹۵
  شما دیر مانید و خرّم بوید برامش سوی ورزشِ خود شوید  
  شنیدند مردم سخنهای شاه از آن پر هنر مرد با دستگاه  
  وزان پس همه نامدارانِ شهر کسی را که بود از زر و گنج بهر  
  برفتند با رامش و خواسته همه دل بفرمانش آراسته  
  فریدون فرزانه بنواخت‌شان ز راه خرد پایگه ساخت‌شان  ۵۰۰
  همی پندشان داد و کرد آفرین همی یا دکرد از جهان آفرین  
  همی گفت کین جایگاهِ منست بفال اخترِ بخت‌تان روشن است  
  که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه  
  بدان تا جهان از بدِ اژدها بفرِّ من آمد شما را رها  
  چو بخشایش آورد نیکی دهش به نیکی بباید سپردن رهش  ۵۰۵
  منم کدخدای جهان سر بسر نشاید نشستن ییک جای بر  
  وگرنه من ایدر همی بودمی بسی با شما روز پیمودمی  
  مهان پیش او خاک دادند بوس ز درگاه برخاست آوای کوس  
  همه شهر دیده بدرگاه بر خروشان بدان روز کوتاه بر  
  که تا اژدها را برون آورید به بندِ کمندی چنان چون سزید  ۵۱۰
  دمادم برون رفت لشکر ز شهر و زان شهر نایافته هیچ بهر  
  ببردند ضحاک را بسته خوار به پشت هیونی برافکنده زار  
  همی راند زین‌گونه تا شیرخواان جهان را چو این بشنوی پیر خوان  
  بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشت است و بسیار خواهد گذشت  
  بدان گونه ضحاک را بسته سخت سوی شیرخوان برد بیدار بخت  ۵۱۵
  همی راند او را بکوه اندرون همی خواست کارد سرش را نگون  
  بیامد هم آنگه خجسته سروش بخوبی یکی راز گفتش بگوش  
  که این بسته را تا دماوند کوه ببر هم‌چنین تازیان بی گروه  
  مبر جز کسی را که نگزیردت بهنگام سختی به بر گیردت  
۵۶