این برگ همسنجی شدهاست.
سپاهی و شهری بکردار کوه | سراسر بجنگ اندرون همگروه | ۴۷۰ | ||||
ازان شهر روشن یکی تیره گرد | برآمد که خورشید شد لاجورد | |||||
هم از رشک ضحاک شد چارهجوی | ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی | |||||
به آهن سراسر بپوشید تن | بدان تا نداند کس از انجمن | |||||
برآمد یکایک بکاخ بلند | بدست اندرون شست یازی کمند | |||||
بدید آن سیه نرگس شهرِناز | پر از جادوئی با فریدون براز | ۴۷۵ | ||||
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب | گشاده بنفرینِ ضحاک لب | |||||
بدانست کان کار هست ایزدی | رهائی نیابد ز دستِ بدی | |||||
بمغز اندرش آتش رشک خاست | بایوان کمند اندر افکند راست | |||||
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند | فرود آمد از بام کاخ بلند | |||||
همان تیز خنجر کشید از نیام | نه بکشاد راز و نه بر گفت نام | ۴۸۰ | ||||
بچنگ اندرون آبگون دشنه بود | بخون پری چهرگان تشنه بود | |||||
ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد | بیامد فریدون بکردار باد | |||||
بدان گرزه گاو سردست برد | بزد بر سرش ترگ او کرد خرد | |||||
بیامد سروش خجسته دمان | مزن گفت کو را نیامد زمان | |||||
همیدون شکسته بهبندش چو سنگ | بهبر تا دو کوه آیدت پیش تنگ | ۴۸۵ | ||||
به کوه اندرون به بود بند اوی | نیاید برش خویش و پیوند اوی | |||||
فریدون چو بشنید ناسود دیر | کمندی بیاراست از چرم شیر | |||||
به بندی ببستش دو دست و میان | که نگشاید آن بند پیلِ ژیان | |||||
نشست از بر تخت زرین اوی | بیفگند ناخوب آئین اوی | |||||
بفرمود کردن بدر بر خروش | که هر کس که دارید بیدار هوش | ۴۹۰ | ||||
نباید که باشید با ساز جنگ | نه زین باره جوید کسی نام و ننگ | |||||
سپاهی نباید که با پیشهور | بیکروی جویند هر دو هنر | |||||
یکی کارورز و یکی گرزدار | سزاوار هر کس پدیدست کار | |||||
چو این کار او جوید او کار این | پر آشوب گردد سراسر زمین |
۵۵