این برگ همسنجی شدهاست.
نشست از بر بارهٔ راه جوی | سوی شاهِ ضحاک بنهاد روی | |||||
بیامد چو پیش سپهبد رسید | مر او را بگفت آنچه دید و شنید | |||||
بدو گفت کای شاه گردنکشان | ز برگشتن کارت آمد نشان | ۴۲۵ | ||||
سه مردی سرافراز با لشکری | فراز آمدند از دگر کشوری | |||||
ازین سه یکی کهتر اندر میان | ببالای سرو و بچهرِ کیان | |||||
بسالست کهتر فزونیش بیش | ازان مهتران او نهد پای پیش | |||||
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه | همی تابد اندر میانِ گروه | |||||
باسپ اندر آمد بایوانِ شاه | دو پرمایه با او همیدون براه | ۴۳۰ | ||||
بیامد به تخت کئی برنشست | همه بند و نیرنگ تو کرد پست | |||||
هر آنکس که بود اندر ایوان تو | ز مردان مرد و ز دیوانِ تو | |||||
سر از باره یکسر فروریختشان | همه مغز با خون بر آمیختشان | |||||
بدو گفت ضحاک شاید بدن | که مهمان بود شاد باید بدن | |||||
چنین داد پاسخ ورا پیشکار | که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار | ۴۳۵ | ||||
بمردی نشیند در آرام تو | ز تاج و کمر بسترد نام تو | |||||
بآئین خویش آورد ناسپاس | چنین گر تو مهمان شناسی شناس | |||||
بدو گفت ضحاک چندین منال | که مهمانِ گستاخ بهتر بفال | |||||
چنین داد پاسخ بدو کندرو | که آری شنیدم تو پاسخ شنو | |||||
گر این نامور هست مهمان تو | چه کارستش اندر شبستان تو | ۴۴۰ | ||||
که با دخترانِ جهاندار جم | نشیند زند رای بر بیش و کم | |||||
بیک دست گیرد رخ شهرناز | بدیگر عقیق لبِ ارنواز | |||||
شب تیرهگون خود بتر زین کند | بزیر سر از مشک بالین کند | |||||
چه مشک آن دو گیسوی دو ماه تو | که بودند همواره دلخواه تو | |||||
برآشفت ضحاک بر سان گرگ | شنید آن سخن آرزو کرد مرگ | ۴۴۵ | ||||
بدشنام زشت و بآواز سخت | شگفتی بشورید با شوربخت | |||||
بدو گفت هرگز تو در خان من | ازین پس نباشی نگهبان من |
۵۳