برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  کسی کو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند  ۲۵۵
  یکایک بنزد فریدون شویم بدآن سایهٔ فرّ او بغنویم  
  بگویید کین مهتر آهرمنست جهان آفرین را بدل دشمنست  
  بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست  
  همی رفت پیش اندرون مرد گرد جهانی برو انجمن شد نه خرد  
  بدانست خود کافریدون کجاست سر اندر کشید و همی رفت راست  ۲۶۰
  بیامد به درگاه سالار نو بدیدندش آنجا و برخاست غو  
  چو آن پوست بر نیزه بردید کی به نیکی یکی اختر افگند پی  
  بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر برو پیکر از زر بوم  
  بزد بر سرخویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه  
  فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش  ۲۶۵
  از آنپس هر آنکس که بگرفت گاه بشاهی بسر بر نهادی کلاه  
  بر آن بی بها چرم آهنگران برآویختی نو بنو گوهران  
  ز دیبای پرمایه و پرنیان بر آن گونه شد اختر کاویان  
  که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود  
  بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان  ۲۷۰
  فریدون چو گیتی بر آن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید  
  سوی مادر آمد کمر بر میان بسر بر نهاده کلاه کیان  
  که من رفتنی ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار  
  ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی ی زوردست  
  فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش  ۲۷۵
  به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من  
  بگردان ز جانش بد جادوان بپرداز گیتی ز نا بخردان  
  فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت  
  برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر بسال  
۴۶