برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  فریدون چو بشنید بگشاد گوش ز گفتار مادر برآمد به جوش  
  دلش گشت پر درد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین  
  چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر  
  کنون کردنی کرد جادو پرست مرا برد باید به شمشیر دست  ۱۸۵
  بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک  
  بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست  
  جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه  
  چو خواهد ز هر کشوری سدهزار کمر بسته او را کند کارزار  
  جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین  ۱۹۰
  که هر کو نَبیدِ جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید  
  بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد  
  ترا ای پسر پند من یاد باد بجز گفت مادر دگر باد باد  

داستان ضحاک با کاوهٔ آهنگر

  چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب  
  بر آن برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب  ۱۹۵
  چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج  
  ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست  
  از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پر هنر با گهر بخردان  
  مرا در نهانی یکی دشمنست که بر بخردان این سخن روشن است  
  ندارم همی دشمن خرد خوار بترسم همی از بد روزگار  ۲۰۰
  همی زین فزون بایدم لشگری هم از مردم و هم ز دیو و پری  
  یک لشکری خواهم انگیختن ابا دیو مردم برآمیختن  
  بباید برین بود همداستان که من ناشکیبم بدین داستان  
  یکی محضر اکنون بباید نبشت که جز تخم نیکی سپهبد نکشت  
۴۳