این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
پرستندهٔ بیشه و گاو نغز | چنین داد پاسخ بدآن پاک مغز | |||
که چون بنده بر پیش فرزند تو | بباشم پذیرندهٔ پند تو | |||
فرانک بدو داد فرزند را | بگفتش بدو گفتنی پند را | |||
سه سالش پدروار از آن گاو شیر | همی داد هشیوار زنهار گیر | |||
نشد سیر ضحّاک از آن جست و جوی | شد از گاو گیتی پر از گفتگوی | |||
دوان مادر آمد سوی مرغزار | چنین گفت با مرد زنهار دار | |||
که اندیشهٔ در دلم ایزدی | فراز آمدست از ره بخردی | |||
همی کرد باید کز آن چاره نیست | که فرزند و شیرین روانم یکیست | |||
ببرّم پی از خاک جادوستان | شوم با پسر سوی هندوستان | |||
شوم ناپدید از میان گروه | مر این را برم تا بالبرز کوه | |||
بیآورد فرزند را چون نوند | چو غرم ژیان سوی کوه بلند | |||
یکی مرد دینی بدآن کوه بود | که از کار گیتی بی اندوه بود | |||
فرانک بدو گفت کای پاک دین | منم سوگواری از ایران زمین | |||
بدان کین گرانمایه فرزند من | همی بود خواهد سر انجمن | |||
ببرّد سر و تاج ضحّاکرا | سپارد کمربند او خاکرا | |||
ترا بود باید نگهبان اوی | پدروار لرزنده بر جان اوی | |||
پذیرفت فرزند او نیک مرد | نیآورد هرگز بدو باد سرد | |||
خبر شد بضحّاک بک روزگار | از آن بیشه و گاو آن مرغزار | |||
بیآمد پر از کین چون پیل مست | مر آن گاو پرمایه را کرد پست | |||
همه هر چه دید اندرو چارپای | بیفگند ازیشان به پردخت جای | |||
سبک سوی خان فریدون شتافت | فراوان پژوهید و کسرا نیافت | |||
بایوان او آتش اندر فگند | ز پای اندر آورد کاخ بلند |
۴۱