این برگ همسنجی شدهاست.
چنین گفت با نامور خوبروی | که مگذار اینرا ره چاره جوی | |||||
نگین زمانه سر تخت تست | جهان روشن از نامور بخت تست | |||||
تو داری جهان زیر انگشتری | دد و مرغ و مردم و دیو و پری | |||||
ز هر کشوری گرد کن مهتران | زاخترشناسان و از بخردان | |||||
سخن سر بسر موبدانرا بگوی | پژوهش کن و رازها بازجوی | ۷۰ | ||||
نگه کن که هوش تو بردست کیست | ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست | |||||
چو دانستیش چاره کن آن زمان | بخیره مترس از بد بدگمان | |||||
شه پرمنشرا خوش آمد سخن | که آن سرو سیمین بر افگنده بن | |||||
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ | هم آنگه سر از کوه بر زد چراغ | |||||
تو گفتی که بر گنبد لاجورد | بگسترد خورشید یاقوت زرد | ۷۵ | ||||
سپهبد هر آنجا که بد موبدی | سخن دان و بیداردل بخردی | |||||
ز کشور بنزدیک خویش آورید | بگفت آن جگر خسته خوابی که دید | |||||
بخواند و بیک جای شان گرد کرد | وزایشان همهیجست درمان درد | |||||
بگفتا مرا زود آگه کنید | روانرا سوی روشنی ره کنید | |||||
نهانی سخن کردشان خواستار | ز نیک و ز بد گردش روزگار | ۸۰ | ||||
که بر من زمانه کی آزد بسر | کرا باشد این تاج و تخت و کمر | |||||
گر این راز بر ما بباید کشاد | وگر سر بخواری بباید نهاد | |||||
لب موبدان خشک و رخساره سرد | زبان پر ز گفتار و دل پر ز درد | |||||
که گر بودنی بازگوئیم راست | شود جان بیکبار و جان بیبهاست | |||||
وگر نشنود بودنیها درست | بباید هم اکنون ز جان دست شست | ۸۵ | ||||
سه روز اندر آن کار شد روزگار | سخن کس نیارست کرد آشکار | |||||
بروز چهارم بر آشفت شاه | بدآن موبدان نماینده را | |||||
که گر زنده تان دار باید بسود | وگر بودنی ها بباید نمود | |||||
همه موبدان سرفگنده نگون | بدو نیمه دل دیدگان پر ز خون | |||||
از آن نامداران بسیار هوش | یکی بود بینادل و راست کوش | ۹۰ |
۳۸