برگه:Shahnameh-Jules Mohl-01.pdf/۳۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
  بماند بگردنت سوگند و بند شوی خوار وماند پدرت ارجمند  
  سر مرد تازی بدام آورید چنان شد که فرمان او برگزید  
  بپرسید کین چاره بر من بگوی نه برتابم از رای تو هیچ روی  ۱۲۰
  بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا  
  تو در کار خاموش میباش وبس نباید مرا یاری از هیچکس  
  چنان چون بباید بسازم تمام تو تیغ سخن بر مکش از نیم  
  مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلکشای  
  گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیآراستی  ۱۲۵
  سر و تن بشستی نهفته بباغ پرستنده با او نبردی چراغ  
  بر آن راه واژونه دیو نژند یکی ژرف چاهی بره بر بکند  
  پس ابلیس واژونه این ژرف چاه بخاشاک پوشید و بسپرد راه  
  شب آمد سوی باغ بنهاد روی سر تازیان مهتری نامجوی  
  چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر بخت شاه  ۱۳۰
  بچاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیکدل مرد یزدان پرست  
  بهر نیک و بد شاه آزاد مرد بفرزند برنا زده باد سرد  
  همی پروریدش بناز و برنج بدو بود شاد و بدو داد گنج  
  چنان بدکنش شوخ فرزند اوی نجست از ره شرم پیوند اوی  
  بخون پدر گشت هم داستان ز دانا شنیدستم این داستان  ۱۳۵
  که فرزند بد گر یود نرّه شیر بخون پدر هم نباشد دلیر  
  اگر در نهانی سخن دیگر است پژوهنده را راز با مادر است  
  فرومایه ضحّاک بیدادگر بدین چاره بگرفت گاه پدر  
  چو ابلیس پیوسته دید این سخن یکی پند دیگر نو افگند بن  ۱۴۰
  بدو گفت چون سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل بافتی  
  اگر همچنین نیز پیمان کنی نه پیچی ز گفتار و فرمان کنی  
۳۰