این برگ همسنجی شدهاست.
گذر کرد از آنپس بکشتی در آب | ز کشور بکشور برآمد شتاب | ۴۵ | ||||
چنین سال پنجه بورزید نیز | ندید از هنر بر خرد بسته چیز | |||||
همه کردنیها چو آمد پدید | بگیتی جز از خویشتن کس ندید | |||||
چو آن کارهای وی آمد بجای | ز جای مهین برتر آورد پای | |||||
بفّر کیانی یکی تخت ساخت | چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت | |||||
که چون خواستی دیو برداشتی | ز هامون بگردون برافراشتی | ۵۰ | ||||
چو خورشید تابان میان هوا | نشسته برو شاه فرمان روا | |||||
جهان انجمن شد بر تخت او | فرومانده از فرّهٔ بخت او | |||||
بجمشید بر گوهر افشاندند | مر آن روز را روز نو خواندند | |||||
سر سال نو هرمز فرودین | بر آسوده از رنج تن دل ز کین | |||||
بزرگان بشادی بیآراستند | می و جام و رامشگران خواستند | ۵۵ | ||||
چنین جشن فرّخ از آن روزگار | بمانده از آن خسروان یادگار | |||||
چنین سال سی صد همی رفت کار | ندیدند مرگ اندر آن روزگار | |||||
ز رنج و ز بدشان نبود آگهی | میان بسته دیوان بسان رهی | |||||
بفرمانش مردم نهاده دو گوش | ز رامش جهان بد پر آواز نوش | |||||
چنین تا برآمد برین سالیان | همی تافت از شاه فرّ کیان | ۶۰ | ||||
جهان بد بآرام از آن شادکام | ز یزدان بدو نو بنو بد پیام | |||||
چو چندین برآمد برین روزگار | ندیدند جز خوبی از شهریار | |||||
جهان سر بسر گشت مر او را رهی | نشسته جهاندار با فرّهی | |||||
یکایک بتخت مهی بنگرید | بگیتی جز از خویشتنرا ندید | |||||
منی کرد آن شاه یزان شناس | ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس | ۶۵ | ||||
گرانمایگانرا ز لشکر بخواند | چه مایه سخن پیش ایشان براند | |||||
چنین گفت با سالخورده مهان | که جز خویشتنرا ندانم جهان | |||||
هنر در جهان از من آمد پدید | چو من نامور تخت شاهی ندید | |||||
جهانرا بخوبی من آراستم | چنان گشت گیتی که من خواستم |
۲۷