این برگ همسنجی شدهاست.
بدآن تا پرستش بود کارشان | نوان پیش روشن جهاندارشان | ۲۰ | ||||
صفی بر دگر دست بنشاندند | همی نام نیساریان خواندند | |||||
کجا شیر مردان جنگ آورند | فروزندهٔ لشگر و کشورند | |||||
کزیشان بود تخت شاهی بجای | وزیشان بود نام مردی بپای | |||||
نسودی سه دیگر کُره را شناس | کجا نیست بر کس ازیشان سپاس | |||||
بکارند و ورزند و خود بدروند | بگاه خورش سرزنش نشنوند | ۲۵ | ||||
ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش | وز آواز بیغاره آسوده گوش | |||||
تن آزاد و آباد گیتی بروی | بر آسوده از داور و گفتگوی | |||||
چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد | که آزادهرا کاهلی بند کرد | |||||
چهارم که خوانند آهنوخوشی | همان دست ورزان با سرکشی | |||||
کجا همکنان کارشان پیشه بود | وز آنسان همیشه پر اندیشه بود | ۳۰ | ||||
برین اندرون سال پنجاه نیز | بخورد و به بخشید بسیار چیز | |||||
ازین هر یکیرا یکی پایگاه | سزاوار بگزید و بنمود راه | |||||
که تا هر کس اندازهٔ خویش را | ببیند بداند کم و بیش را | |||||
بفرمود پس دیو ناپاکرا | بآب اندر آمیختن خاکرا | |||||
هر آنچه زگل آمد چو بشناختند | سبک خشترا کالبد ساختند | ۳۵ | ||||
بسنگ و بکج دیو دیوار کرد | نخست از برش هندسی کار کرد | |||||
چو گرمابه و کاخهای بلند | چو ایوان که باشد پناه از گزند | |||||
ز خارا گهر جست یکروزگار | همی کرد ازو روشنی خواستار | |||||
بچنگ آمدش چند گونه گهر | چو یاقوت و بیچاده و سیم و زر | |||||
ز خارا بافسون برون آورید | شد آن بندها را سراسر کلید | ۴۰ | ||||
دگر بویهای خوش آورد باز | که دارند مردم ببویش نیاز | |||||
چو بان و چو کافور و چون مشکناب | چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب | |||||
پزشکی و درمان هر دردمند | در تندرستی و راه گزند | |||||
همان رازها کرد نیز آشکار | جهانرا نیآمد چنو خواستار |
۲۶