این برگ همسنجی شدهاست.
برخش دلاور سپردم عنان | زدم بر کمربند و گبرش سنان | ۹۰۵ | ||||
گمانم چنان بد که شد سر نگون | کنون آید از کوههٔ زین برون | |||||
درین گونه شد سنگ در پیش من | نبود آگه از کم واز بیش من | |||||
بلشکرگهش برد خواهد کنون | مگر کآید از سنگ خارا برون | |||||
بفرمود شه تا از آن جایگاه | برندش بنزدیکئ پایگاه | |||||
زلشکر هر آنکس که بد زورمند | بسودند سنگ آزمودند بند | ۹۱۰ | ||||
نه بر خاست از جای سنگ گران | میانه درون شاه مازندران | |||||
گو پیلتن کرد چنگال باز | بر آن آزمایش نبودش نیاز | |||||
بر آن گونه آن سنگ را بر گرفت | کزو ماند لشکر سراسر شکفت | |||||
پیاده همی رفت بر هفت کوه | خروشان پس پشت او بد گروه | |||||
ابر کردگار آفرین خواندند | برستم زر وگوهر افشاندند | ۹۱۵ | ||||
به پیش سراپردهٔ شاه برد | بیفگند وایرانیانرا سپرد | |||||
بدو گفت گرایدون که پیدا شوی | بگردی ازین تنبل وجادوئی | |||||
وگرنه به پولاد تیز وتبر | ببرّم همه سنگ را سر بسر | |||||
چو بشنید شد همچو یکپاره ابر | بسر برش پولاد و در بر ش گبر | |||||
تهمتن گرفت آن زمان دست اوی | بخندید و زی شاه بنهاد روی | ۹۲۰ | ||||
چنین گفت کآوردم این لخت کوه | زبیم تبر شد بچنگم ستوه | |||||
بدو در نگه کرد کاؤس شاه | ندیدش سزاوار تخت وکلاه | |||||
یکی زشت روی بود وبالا دراز | سر وگردن وبشک همچو گراز | |||||
وز آن رنجهای کهن یاد کرد | دلش خسته شد لب پر از باد سرد | |||||
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز | بگیرد تنشرا کند ریز ریز | ۹۲۵ | ||||
تهمتن گرفت آنگهی ریش اوی | کشید وبرون بردش از پیش اوی | |||||
بفرمان آن خسرو نامدار | بکردند از آنپس ورا پاره پار | |||||
بلشکرگهش کس فرستاد زود | بفرمود تا خواسته هرچه بود | |||||
زگنج وزتخت وزتاج وکمر | زاسپ وسلچ وزتیغ و گهر |
۲۸۲