این برگ همسنجی شدهاست.
به آواز گفت آن زمان شهریار | چه بود ای دلیران ومردان کار | ۸۳۰ | ||||
کزین دیوتان سر چنین خیره شد | وز آواز او روی تان تیره شد | |||||
ندادند پاسخ دلیران بشاه | زجویا بپژمرد گفتی سپاه | |||||
یکی بر گرائید رستم عنان | بگردن بر آورد رخشان سنان | |||||
که دستور باشد مرا شهریار | شدن پیش این دیو ناسازگار | |||||
چنین گفت کاؤس کین مار تست | از ایران نخواهد کس این رزم جست | ۸۳۵ | ||||
برو کآفریننده یار تو باد | همه دیو وجادو شکار تو باد | |||||
بر انگیخت رخش دلاور زجای | بچنگ اندرون نیزهٔ سر گرای | |||||
به آوردگه رفت چون پیل مست | پلنگی بزیر اژدهای بدست | |||||
عنانرا بپیچید وبر خاست کرد | ز گردش بلرزید دشت نبرد | |||||
بجویا چنین گفت کای بد نشان | بیفگند نامت زگردنکشان | ۸۴۰ | ||||
کنون بر تو بر جای بخشایش است | نه هنگام آرام وآسایش است | |||||
بگرید ترا آنکه زاینده بود | فزاینده بود وگراینده بود | |||||
بدو گفت جویا که ایمن مشو | زجویا واز خنجر سر درو | |||||
که اکنون بدرّد جگر مادرت | بگرید بدین جوشن وخنجرت | |||||
چو رستم شنید این سخنها تمام | بر آورد یک نعره و گفت نام | ۸۴۵ | ||||
زجای اندر آمد چو کوه روان | هم آورد او گشت تییره روان | |||||
عنان بر گرائید وبر کاشت روی | نبد جنگ رستم ورا آرزوی | |||||
پس پشت او اندر آمد چو گرد | سنان بر کمر بند او راست کرد | |||||
بزد نیزه بر بند درع وزره | زره را نماند ایچ بند وگره | |||||
ززینش جدا کرد وبر داشتش | چو بر بایزن مرغ بر کاشتش | ۸۵۰ | ||||
بینداختش از پشت اسپ در مغاک | دهن پر زخون وزره چاک چاک | |||||
دلیران وگردان مازندران | بخیره فرو ماندند اندر آن | |||||
سپه شد شکسته دل وزره روی | برآمد از آوردگه که گفت وگوی | |||||
بفرمود سالار مازندران | که یکسر سپاه از کران تا کران |
۲۷۹