این برگ همسنجی شدهاست.
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد | نیآمد برو رنگ پیدا زدرد | |||||
ببردند فرهاد را پیش شاه | زکاؤس پرسید واز رنج راه | ۷۱۰ | ||||
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر | می ومشک بد بیخته بر حریر | |||||
مر آن نامه برخواند موبد بدوی | بپیچید از آن نامه پرخاشجوی | |||||
چو آگه شد از رستم وکار دیو | پر از خون شدش چشم دل پر غریو | |||||
بدل گفت پنهان شود آفتاب | شب آید شود گاه آرام وخواب | |||||
زرستم نخواهد جهان آرمید | نخواهد شدن نام او ناپدید | ۷۱۵ | ||||
غمین شد از ارژنگ ودیو سپید | که شد خسته پولاد غندی وبید | |||||
چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند | دو دیده بخون دل اندر نشاند | |||||
سه روزش همیداشت مهمان خویش | بر نامداران ویاران خویش | |||||
بروز چهارم بدو گفت رو | بنزدیک آن بیخرد شاه نو | |||||
چنین گوی پاسخ بکاؤس کی | که کی آب دریا بود همچو می | ۷۲۰ | ||||
من آنم که گوئی بر وبوم گاه | رها کن بیآ سوی این بارگاه | |||||
مرا بارگه زآن تو برتر است | هزاران هزارم بدر لشکرست | |||||
بهر جا که در جنگ بنهند روی | نماند نه سنگ ونه رنگ ونه بوی | |||||
بیآرای کار ومیآسای هیچ | که من رزم را کرد خواهم بسیچ | |||||
بیآرم یکی لشکری شیرفش | بر آرم شمارا سر از خواب خوش | ۷۲۵ | ||||
زپیلان جنگی هزار ودویست | که با تو بر آنسان یکی پیل نیست | |||||
از ایران بر آرم یکی تیره خاک | بلندی ندانند باز از مغاک | |||||
چو بشنید فرهاد ازو داوری | بلندی وتندی وکنداوری | |||||
بکوشید تا پاسخ نامه یافت | عنان سوی سالار ایران بتافت | |||||
بیآمد بگفت آنچه دید وشنید | همه پردهٔ رازها بر درید | ۷۳۰ | ||||
چنین گفت کو زآسمان برترست | نه رای بلندش بزیر اندرست | |||||
زگفتار من سر بپیچید نیز | زمان پیش چشمش نیرزد بچیز | |||||
جهاندار مر پهلوانرا بخواند | همه گفت فرهاد با او براند |
۲۷۴